کاش قلب بزرگتری داشتم
من کسیام که دوتا جملهی یه آدم رو روی استیکرهای قلبی مینویسم و به دیوار کنار تختم میچسبونم. کلمههاش رو بلد میشم، کتابهایی که خونده رو جدا میکنم، فیلمهایی که ازشون گفته رو میبینم، و حتی به خاطرش - به خاطر مثلِ اون فهمیدنِ جملهها و کلمهها، به خاطر لمس کلمههای اون توی ذهنم - میرم یه زبان جدید یاد میگیرم.
خب، نکتهی خندهدار ماجرا اینجاست که اون روحش هم خبر نداره. و این یک امتیازه، برای من. برای اون: یک تنبیه، یا تلافی. نداشتنِ لذتِ آگاهی از داشتنِ یک آدمِ نزدیک.
بعد، اما، اتفاقهای دیگهای هم میافته. رها میکنم. دور میشم و از مدارش خارج. فراموش میکنم به جملههای روی دیوار نگاه کنم. واقعا. چون راهروهای ذهنم عوض شدن و اونها دیگه کلید و رمز ورودِ این راهروهای جدید نیستن. کتابهای دیگهای به کتابهای صمیمیش اولویت پیدا کردن. توی حال و هوای فیلمهاش هم نیستم و حتی دیگه وقت یاد گرفتن زبان جدید به این فکر نمیکنم که اون این کلمه رو چطور تلفظ میکنه. یادم میره که چرا. یادم میره که چرا باید به اون فکر کنم.
همیشه دلم میخواست کسی را داشته باشم که خندههایش آنقدر زیبا باشد، که با خندههای او بخندم.
حالا اما مجبورم برای شنیدن خندههایش - خندههای زیبایش - بخندم. چون او فقط با خندههای من میخندد.
من، برای شنیدن خندههایش میخندم.
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژهی سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
به خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
به من برگرد
مثل برگ به شاخهی خشکیده
چنان خواب
به چشمان زلزده
در نگاه بیدار ستاره
روزی دوباره باش
برای دویدن باد
در دامن دخترکان دشتهای سربهزیر
چندوقت پیش به اصرار مداوم و ستوهآور خانواده و دوستام، برای یه سری از کتابهای دورهی نوجوانیم تو کنسل آگهی زدم. اونقدر دلسرد و خسته بودم که ترجیح دادم بیشتر از این برای نگه داشتن پوستهی خاطراتم مقاومت نکنم. امشب ساعت 40 دقیقه بامداد یه نفر برای یکی از کتابها پیام داد و پرسید که هنوز موجوده یا نه. و قبل از اینکه جواب بدم دوباره پیام داد که کتابها رو میخواد. براش پستشون میکنم؟ وقتی جواب دادم که موجوده و براش پست میکنم، در جواب سهتا ایموجی با چشمهای قلبی فرستاد. بدون هیچ کلمهای.
فقط من میتونستم ذوق پشت این سهتا ایموجی رو برای پیدا کردن این کتاب بفهمم. مثل چشمهای خودم... وقتی کتابام رسید و فاطمه گفت: «باید قیافه خودتو ببینی! چشمات خیسه! انگار میخوای گریه کنی! برق میزنه چشمات...»
و بعد از ایموجیهایی که دلم رو مثل شمع نرم کردن، تازه پیام داد که متوجه نشده دیروقته چون چند ساله «در به در» دنبال این رمانه و حالا یهو پیدا شده.
پریای لجوج، تهنشین، و کمرنگ سر برداشت که: نکن این کار رو! میدونی که اینا رو از دست بدی دیگه هیچوقت نمیتونی داشته باشیشون. اینا رو همین که تو کتابخونهات ببینی و دوباره نخونی هم به داشتنشون میارزه.
پریای بالغ(!) و کمحوصله اون رو با دست کنار زد و همچنان که مشغول تایپ جواب میشد غر زد: چی میگی برا خودت؟ ما که میخواستیم اینا رو بدیم کتابخونه، الان که بهتره، قراره مایملک خصوصی یه نفر دیگه باشن و برن جزء خاطرات اون! مگه چقدر دیگه میتونیم اینا رو تو کارتن تو کمددیواری نگه داریم به امید اینکه یه روزی!!! اونقدر جا داشته باشیم (توی چشمانداز قلب و کتابخونهمون) که دیدنشون به داشتنشون بیارزه؟ چقدر دیگه باید برای دیدنشون صبر کنم؟
گفتم که شنبه میرم پست و کتابها رو براش میفرستم. با یه قلب قرمز جواب داد پس من منتظر میمونم.
چه جملهی قشنگی! چه جواب خوبی! چقدر مهربانانه و سازگار! بهتر از این نمیتونست برای این کار با من کنار بیاد. جوری که تصمیم بگیرم همراه کتابها براش کارت پستال هم بفرستم و به عادت همونموقعها بهش از عطر خودم هم بزنم. ممکنه زیادهروی باشه. ولی کی میدونه... از اینجا تا خراسان رضوی! نباید تنها بمونن. باید یه چیزی رو از زندگی قبلیشون با خودشون ببرن. حتی به اندازهی یه نفس از هوای اینجا.
نگاهم به عدد ۱ بالای صفحهی گوشی میافته و یه صدایی - انگار که ناباورانه - توی ذهنم میگه: اردیبهشت شده!
روزهایی نهچندان دور - اما انگار که هزار سال ازشون گذشته باشه - این جمله به تنهایی برای من یه مژده بود. مژدهی یه بهارِ دوباره! مژدهی شمعدونیها، حافظ، سفر، کتاب، رویا، شوق، انتظار، دیدار...
توی آخرین تصویری که هنوز سبز و زنده بود، من بودم و یه کولهپشتی و هندزفری و پلهوایی و بارون و بوی کاجها. حتی شبش ماه بود و شعر و یه دلتنگی سبک و شادیآفرین! ترجمهی یه داستان عاشقانه توی انجمن، و شوق و دلهرهام برای دسترسی به اکانتم با یه کامپیوتر دیگه و انتشار پستها!
قبل از اون هم اردیبهشت روزهای شاد و پر از شور و دوندگی بچگی بود و گلهای محمدی.
بعد، ولی، خاکستری شد. رنگش پاک شد. بعدش انگار دیگه دلم نمیخواست شاد باشم، یه جور احساسِ... - گناه که نه - ولی یه چیزی بود که میگفت: «اردیبهشتهای بعد از اون؟»
هیچوقت اردیبهشت رو بدون اون تصور نکرده بودم. چون اون خودِ اردیبهشت بود. پنجم اردیبهشت.
حالا هر وقت اردیبهشت میشه، انگار منتظرم این پنج روز زودتر بگذره؛ که بعدش دوباره روزهای بدون اون برگردند و نبودنش توی اون روزها عادی باشه. اما توی این پنج روز... نمیشد که نباشه. اما شد. حالا دیگه نیست. و نبودنش توی این پنج روز سختتر از روزهای دیگه است.
گاهی فکر میکنم برای همینه که انقدر کتابهای یانگ ادالت خارجی رو دوست دارم. برای اینکه مثل یه جای امن توی روزهای دبیرستان محصور شدن. که توی بیشترشون شخصیت اصلی، یه نفر رو از دست داده و داره با بحرانهای بعد از نبودن اون کنار میاد. و این سردرگمی و آشفتگی هیچ چیز عجیب و غیرقابل باوری نداره.
برعکس واقعیت، که نبودن یه نفر اونقدرها هم به چشم نمیاد و میشه به سادگی اون رو پشتسر گذاشت. فقط کاش اردیبهشت هنوز سبز و آبی بود.
تولد سحره.
هیچجوری نتونستم بهش تبریکی بگم به قلب خودم هم بشینه، و خب به قلب اون هم احتمالا. خیلی سعی کردم که از ته قلبم براش بنویسم، ولی مشکل همینجا بود که ته قلبم هیچی نبود؛ هیچ چیز زندهای حداقل، هر چیزی هم که بود تو یه صندوقِ قفلشده اون اعماق نهنشین شده بود. برعکس شب تولد لیدا... که قلبم رو باز کردم و خط به خطش رو براش نوشتم.
«سحر جانم تولدت مبارک عزیزم 3>»
جان است و عزیز و در قلبم، ولی! یه روزی تبریک تولدش برای من بهار و تصویر سبزی چشمهاش بود.
"هلهلویا، هلهلویا، هلهلویا!
تویی که رودخانهها را جاری کردهای
و خطمیها را رویاندهای.
ضعف و قدرت را تو به وجود آوردهای.
اما ای خدا شبها را خیلی دراز آفریدهای!
شبها را خیلی دراز آفریدهای!" برگردان شاملو
1.21 - انار ترش - سمیرا سیدی
5.20 - حقیقت: وریتی - کالین هوور
7.07 - فانوس دریایی - بهاره حسنی
7.12 - میدرخشد - م. بهارلویی
7.20 - پرتگاه - زینب طوماری
8.14 - بوی وانیل - الناز پاکپور
9.15 - عشق و ژلاتو - جنا اوانس ولچ
9.25 - خیال ماندنت را دوست دارم - مائده فلاح
9.28 - نهم نوامبر - کالین هوور
10-12 - آخرین بلیت تهران - شقایق لامعی
11.08 - هنوزم دوستش دارم - مهسا حسینی
11.18 - نیکوتین - شقایق لامعی
12.07 - شرطبندی - جنیفر کروز
12.11 - مهرجان - طیبه نوربخش
12.30 - پرندهی بهشتی - عاطفه منجزی
شعر
4.11 - اکنون - فاضل نظری
6.23 - بوستان - سعدی
9.28 - کبریت خیس - عباس صفاری
10-09 - دلفینها در خوابهایم شنا میکنند - ساره دستاران
پ.ن:
- کتاب خوندن رو دوست دارید.
- بهیه میدونی دلم چی میخواست؟ کاش هیچکدوم از این کتابها رو نمیخوندم بهیه. دلم میخواست هیچ فکری تو سرم نباشه. یه عالمه اطلاعات اضافی، کلی زندگی، یه عالمه آدم و تازه دیگه نیستن؛ برای آدمهایی که نیستن نگران میشم، بهخاطرشون خوشحال میشم، غصه میخورم. ماراشلی E09
یادم میاد یه بار، اون موقعها که آخرهفتهها از خوابگاه برمیگشتم خونه، برای اولین بار احساس دلتنگی داشتم و دلم نمیخواست ملایر رو ترک کنم. احساس دور شدن و رفتن از شهری که کسی اونجاست... و وقتی برگشتم باز هم برای اولین بار، احساس کردم به جایی برگشتم که بهش تعلق دارم. به جایی که کسی اونجا نفس میکشه. وقتی از میدون رد شدم، کنار پل هوایی، موقع رد شدن از خیابون باد توی برگها پیچید و بوی برگ و بارون بلند شد و من جوری نفس کشیدم که انگار این هوا، این شهر، و این برگشتن مال منه.
این احساس رو تنها همون یک رفت و برگشت تجربه کردم و دوباره برام تکرار نشد.
رفتن
اگر راهی برای رسیدن داشت
من
تمام صفحههای تا رسیدن را
برگ برگ سیاه
و با ضرب پاشنههایم
میشکستم
دیگر هرگز به
بیم
طاقت
و دویدن
- به قلب شکستهی راه -
برنمیگشتم
اومد پیشم نشست. داشتم اسکرینشاتهای گوشیم رو روی لپتاپ میدیدم. بعد نزدیکترین جای من به لبهاش، یعنی پیشونیم، رو بوسید. از این همه دلبریش منم گرفتم و محکم بوسیدمش. دوباره بعد از چند دقیقه همونطوری پیشونیم رو بوسید و من یه نگاه بهش انداختم که یعنی «بیا دلبریتو یهکم کمترش کن»، که محل نداد و روی شیشهی عینکم رو که فرمان ازش صادر شده بود بوسید. خندیدم و گفتم: عینکم رو میبوسی؟!
- آره!
- چرا؟ کثیف میشه خب.
- خب مگه پاکش نمیکنی؟
به همین سادگی به من فهموند که وقتی راه حل به این آسونی هست، دلیلی نداره که کاری که دلش میخواد رو نکنه.
الانم گیر داد که چیکار میکنی؟
- میخوام بنویسم تو منو بوسیدی.
- برای دوستات؟
- نه برای خودم.
دستم رو بوسید و گفت بنویس دستت رو هم بوس کردم.
* عنوان رو حضرت دلبر تایپ کرده.
رفتن
در شانزده سالگیهایم
صرف شد وقتی
تو رفتی
او رفت
و من اول شخص مفردی
که نه: «رفتم»
چیزی از او
به جا نماند
داشتم میخوابیدم و تو درهم و برهمهای دم خوابیدن آهنگ ۱۵ سالگی رضا یزدانی تو ذهنم رژه میرفت. بعد فکرم رفت به اینکه هیجان زندگیمو، عشق پونزده سالگیمو، چشمای کی یادم میندازه؟ یهو پونزده سالگی برام آخرین پلهای بود که برای من رسید به یه پاگرد: «نزدیک نشو» و ختم شد به سنگ قبرهای توی بهشت زهرا به فاصله پنجاه متر.
امروز بعد از مدتها با مامان و بابا رفتم خرید. از اون خریدهایی که آدم با مامان و باباش میره. نمیدونم دلیلش چی بود؛ حالم؟ اوضاع؟ روزها؟ دلم هیچ چیزی نمیخواست. هیچ چیزی نبود که ببینم و دلم بخواد مال من باشه. همیشه موقع خرید وقتی چیزی رو میدیدم میفهمیدم که مال منه، یا باید مال من باشه. حالا... امروز... انگار هیچچیز برای من نبود. هیچچیز برای پریا. تو دنیای به این بزرگی دلم هیچی نمیخواست.
گفتم گریهام گرفته، هردوشون با ناراحتی نگاهم کردن.
خیلی دلم میخواد در مورد امشب بنویسم. ولی خستهتر از اونم که ذهنم رو جمع کنم. فقط میخوام یادم بمونه حس خوب امشب رو. جمع شدن با بچهها بعد از این همه مدت، رفرش شدن حسم بهشون. واقعا کسی اگر کوچکترین شناختی از من داشته باشه به سادگی میتونه بفهمه که من در برابر «حضور» چقدر خلع سلاح میشم و سپر میندازم؛ خیلی داوطلبانه. کافیه اگر کسی خواست از نقطه ضعف من استفاده کنه از حضورش استفاده کنه. که در برابر دیدار و حضورشون بیشتر از هر چیزی بیدفاع میشم. که همهی دوست داشتنشون دوباره تو سلولهام زنده میشه.
نمیدونم چی باعث شد که امشب خیلی چیزها رو به زبون بیارم. خیلی بیشتر از اونی که قصدش رو داشته باشم یا دلم بخواد. ولی دیگه جلوش رو نگرفتم. گفتم بذار بشه هر چی میخواد بشه. مگه چی میشه اصلا؟ کاش این «مگه چی میشه اصلا» رو صد بار دیگه با خودم تو زندگیم گفته بودم.
که از زندگی احتمالا فقط «لذت ممنوعه» است که اعتراف کردنش انقدر شعف داره.
آخ که چقدر میتونم بیرحم باشم! که وقتی میخوام بیرحم باشم چقدر انتقامهای فرساینده و استراتژیکی میگیرم! مخصوص. خیلی مخصوص...
آخ که چقدر این منِ بیرحم رو از سرزنش بقیه دور نگه میدارم و یواشکی دوسش دارم؛ مثل کسی که از پایین به اونی که روی قله وایساده نگاه میکنه و اون رو بهخاطر تحملی که داشته - و میدونه چقدر این تحملکردن سخت بوده - تایید میکنه و بهش حق میده که لذت اون بلندی رو بچشه.
چند روز پیش که گوشیم افتاد و صفحهاش شکست، تو کهکشان به این بزرگی 60 گیگ فضای خالی پیدا نمیکردم که اطلاعات گوشیم رو منتقل کنم اونجا. آخرش هم تقسیم بر سه کردم و هر قسمت رو یه جا کپی کردم.
بعدش فکر کردم چی میشه همین الان همهی هاردم رو فرمت کنم؟ کجا به این جنون میرسم؟ که نخوام هیچچیزی رو به یاد داشته باشم؛ یا حتی اگر به یاد دارم هیچ گواه و اثبات خارجی برای بودن و اتفاق افتادنش نداشته باشم. و همهچیز مثل یک بیمار اسکیزوفرنی فقط تو ذهن من باشه.
اما حالا همهچیز جور دیگهایه؛ اینجوری که وقتی دنبال آدرس مطب ارتوپد تو اسکرینشاتهام میگردم، دقیقا یادم میاد که مربوط به چه تاریخی و کدوم مرحله از خالی کردنِ اطلاعات گوشیم روی هاردم هست.
با این حال خیلی دوست دارم یه روز، که ممکنه دور هم نباشه، همه چیز رو پاک کنم. خالی کنم بارِ این همه خاطره و کد و لبخند و راهروهای تو در تو رو که روی دوشم سنگینی میکنه. این خود من بودم که با میل و رغبتِ تمام، همهچیز رو ثبت کردم و حالا این منم که میخوام همهچیز رو زمین بذارم. «تنهایی شاید یه راهه... راهیه تا بینهایت...»
با این تصویر:
امروز روزیه که همه چیز رو گذاشتم برای روزهای بعد: حال خوب رو، پاک کردن هارد و حال بد رو. به خانهی کتاب نگاه میکنم و حتی قدمهام رغبت ندارن جلو برن: باشه برای یه وقت دیگه. تو پاساژ موبایلفروشیها، وقتی خیلی بیمقدمه احتمال دیدن یه نفر به ذهنم میرسه، از اینکه ماسک زدم و این احتمال رو به صفر میره آسودهام. مامان میگه: بابات میگه بیام دنبالت و تو رو هم ببرم؟ نه! بذار یه وقت که شرایط بهتر باشه. که بهتر بشه. عمه با گلایه پیام میده: کار همیشه هست، مهم اینه آدم دلت بخواد بری یا نری. و من دلم نمیخواد. بعد از سالها یه روسری تو ویترین چشمم رو میگیره، اما نمیتونم جلو برم. رسیده اون روزی که «انواع تلسکوپ و تقویم نجومی» هم رو شیشهی مغازهها نمیتونه لبخند به لبم بیاره.
و با این همه حالت راضی و سازگاری دارم. انگار این من نیستم. و منِ بیزار از گرما، منِ فراری از آدمهای غریبه، تو گرمای 42 درجه با رطوبت 33 اومدم و روزهام رو با آدمهایی میگذرونم که آخرین بار یازده سال پیش دیدمشون. و قبل از اون هیچوقت! انگار میخوام در دورترین نقطه باشم از اون آدمی که بودم و نمیدونم هنوز هست یا نه.
حسم چیزی شبیه بیابونه، با عالمه شن داغ و آفتاب و تنها و آشنا! مثل بیابونهایی که تو کلیدر هست، شاید هم مثل آخرین صحنههای شرایط انسانی، نمیدونم.
یک چیزی رو یک جایی گم کردم که نمیدونم چیه و کجا باید دنبالش بگردم.
"آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد!
آن بیستارهام که عقابم نمیبرد..."
* فریدون مشیری
** رسول یونان
بعضی وقتها آدم یه کاری رو اشتباهی انجام میده. واقعا اشتباهی؛ مثل صدا زدن اشتباهی یه آدم یا پست کردن اشتباهی یه کتاب بین سفارشهای دیگه.
خیلی وقتها اشتباهات بقیه از تصمیمات آگاهانهی من عاقلانهتره.
و این چیزیه که خیلی ناراحتم میکنه و از خودم ناامید.
صدای بچهها از تو اتاق میاد. یکیشون میگه: حتما پریاست که عاشق شده.
فارغ از اینکه موضوع صحبتشون چیه، فکر کردم چقدر این مسئله برای بقیه، حتی یک پسربچهی کلاس دوم، محتمل و پذیرفتنی هست.
- تو میتونی من رو عاشق تصور کنی؟
- نه. تو رو خیلی دوستدارنده میتونم تصور کنم؛ عاشق نه.
گویا دفتر چرکنویس من رو دیده بودن، که قبلا جزوهی نقد ادبیام بود، و جا به جا و صفحه به صفحه پر از شعره. انگار که همهجا بوی پرتقال و بهشت بده.
از آدمها که دلگیر میشوم، به اسمشان توی گوشیام، اسم فامیلشان را هم اضافه میکنم. یک جور انتقام است، برای منحصربهفرد نبودن اسمشان - و شاید خودشان! - در گوشیام، ذهنم، و قلب و زندگیام. برای مثل همه شدنشان. که اسمشان یک تابلوی درخشان و چشمگیر و برجسته نباشد، که با اسمشان یاد هیچچیزی نیفتم؛ که اسم و فامیلشان یک تابلوی کمرنگ و عادی باشد تنها برای شناسایی این آدم از دیگری.
اما، اسمِ آدمهایی را که دوست دارم، امان از آدمهایی که دوستشان دارم... که در هیچ لیست و طبقهبندی جا نمیگیرند! اسم بعضیهایشان را هیچوقت ننوشتهام. اسم کسانی را هیچوقت صدا نزدهام. به اسم بعضیها، مثل ستارهها، از دور نگاه کردهام. بعضیها را مثل یک شیء مقدس هرگز لمس نکردهام. اسم بعضیها را کنار هر «خوبی؟»، کنار هر «کجایی؟»، با هر «تولدت مبارک» و «عزیزم»ی تکرار کردهام. با بعضی اسمها مثل هوا نفس کشیدهام. همهشان اما طنینِ سادهی یک اسماند؛ اسمی که در خود، همهی دنیایی را که با آدمش دارم، جا داده است؛ که کس دیگری نمیتواند همان اسم را داشته باشد _ نه در ذهن من و نه با همان کلمهی تنها.
اگر کسی توی قلبم میبود - اونقدر عمیق - امشب حتما قسمت اول کنسرت بنیامین رو براش میفرستادم.
+ "فیزیک بعدترها ثابت میکند..."
من اون آدم لعنتیام که هیچوقت ناامید نمیشه!
هیچوقت دست نمیکشه و هیچوقت باورش نمیشه که نمیشه!
حتی وقتی نمیشه!
حتی وقتی بازم نمیشه!
حتی وقتی هیچوقت نمیشه.
من همونم که میگه بالاخره میشه...
استراگون: منتظر چی هستی، همیشه تا آخرین لحظه انتظار میکشی.
ولادیمیر: [متفکرانه.] آخرین لحظه... [میاندیشد.] امید معوّق، به رنج منجر میشود، کی این رو گفته؟
در انتظار گودو - ساموئل بکت
پ.ن:
کتاب امثال سلیمان نبی، باب 13، آیه 12 میگوید:
«امیدی که در آن تعویق باشد باعث بیماری دل است. اما حصول مراد درخت حیات میباشد.»
- بذار ببینم من اون موقع چیکار میکردم؟ فهمیدم، من نبودم.
- آره، خیلی هم نبودی.
- تا حالا به نبودنت فکر کردی؟
- به نبودن قبل از بودنم، نه.
چی میشد اگر این، یک پیام واقعی، یک دوست واقعی، یک کنسرت واقعی، و اصلا یک شب و موقعیت واقعی میبود؟
ولی خب متاسفانه نمیشه، گذشته از اینکه همیشه این منم که باید بقیه رو راضی کنم.
لئونس و لنا - کارل گئورگ بوشنر
شهر ما - تورنتون وایلدر
جایی که عاشق بودیم - جنیفر نیون
منگی - ژوئل اِگلوف
عامه پسند - چارلز بوکوفسکی
برادران سیسترز - پاتریک دوویت
صید قزلآلا در آمریکا - ریچارد براتیگان
ستون دنیایم باش - جنیفر نیون
ما دروغگو بودیم - امیلی لاکهارت
النور و پارک - رینبو راول
رهایی از تکبر پنهان - علیرضا پناهیان
چگونه یک نماز خوب بخوانیم - علیرضا پناهیان
زمین بر پشت لاکپشتها - جان گرین
روزنکرنتز و گیلدنسترن مرده اند - تام استاپرد
حصارها - آگوست ویلسن
لیدی ال - رومن گاری
چهار اثر - فلورانس اسکاول شین
هنر و رسانه - علیرضا پناهیان
شب های پیشاور - سلطان الواعظین شیرازی
معرفت شناسی - مجتبی مصباح
خداشناسی فلسفی - عبدالرسول عبودیت
انسان شناسی - صفدر الهی راد
فلسفه اخلاق - مجتبی مصباح
فلسفه حقوق - جواد عابدینی و قاسم شبان نیا
سرود کریسمس - چارلز دیکنز
یادت باشد - رسول ملاحسنی
پدرو پارامو - خوان رولفو
ما یک نفر - سارا کروسان
زن خوب ایالت سچوان - برتولت برشت
شیاطین - فئودور داستایوفسکی
اعترافات یک کتابخوان معمولی - آنه فدیمن
بازی در سپیدهدم و رویا - آرتور شنیتسلر
دختری که نمیخواست بزرگ شود - جانی رُداری
فرقی نمیکند - آگوتا کریستوف
تماماً مخصوص - عباس معروفی
انتظار فراموشی - موریس بلانشو
آخرین گودو - ماتئی ویسنییک
داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوستی در فرانکفورت دارد - ماتئی ویسنییک
ارباب هارولد و پسرها - آثول فوگارد
تنهایی پرهیاهو - بهومیل هرابال
گهوارهی گربه - کرت ونهگات
صبحانهی قهرمانان - کرت ونهگات
زمانلرزه - کرت ونهگات
چشمهایش - بزرگ علوی
چهار صندوق - بهرام بیضایی
ستارهشناس - دیدیهون کولارت
سیطرهی قدرت آمریکا - نوام چامسکی
مطلقاً تقریباً - لیزا گراف
زمستان - نیکیتا ری
عشق و چیزهای دیگر - مصطفی مستور
چامسکی و جهانیسازی - جرمی فاکس
در جستجوی آلاسکا - جان گرین
ژاژنامه - آیدین سیارسریع
لذت متن - رولان بارت
موکب آمستردام - بهزاد دانشگر
تولستوی و مبل بنفش - نینا سنکویچ
چنین گذشت بر من - ناتالیا گینزبورگ
عقبگرد یک پیادهی شطرنج - غلامرضا معصومی
طرف خانه سوان - مارسل پروست
در وجه لعل... - بهار برادران
دلکوچ - نغمه نائینی
شب چراغ - عاطفه منجزی - م.بهارلویی
کنار اطلسیها جا ماندی - مائده فلاح
با سنگها آواز میخوانم - مائده فلاح
دلدار - اکرم حسین زاده
ارثیه ابدی - سروناز روحی
تشریفات - سروناز روحی
یک روز دلگیر ابری - تکین حمزه لو
همسایه ماه - بیتا فرخی
بهت اصلا نمیآد - م. بهارلویی
حوالی کیلومتر دوازده - شقایق لامعی
شعر
از بارانی که دیر بارید - احمدرضا احمدی
دربارهء تو - میلاد عرفان پور
برسد دست دوستم ماهی - خشایار فکّی
بسیار سپاسگزارم از به دنیا آمدنم! - ناظم حکمت
مثل خون در رگهای من - احمد شاملو
امید آفتابی من! - احمد شاملو
کلیدها - سید رسول پیره
زیر چتر تو باران می آید - مهدی فرجی
مرا پناه ده
چنانکه اگر روزی
خانه
خانهی من نبود
از انعکاس شعلهای لرزان، پشتِ پنجرهات
زمستانی سخت
در من آرام گیرد
از صدای تو میآویزد
سکوتِ پرستوی پس از کوچی که میخواهد
بارِ اندوهی دیگر
بر شانهات باشد
در میان همهی دوستان دور و نزدیکم، صرفنظر از سحر که شاید یک من دیگر است، لیدا و ساناز عجیبترین نمونههایند. کسانی که در اولین تعریف ذهنی تنها «هماتاقی» بودند برایم: آدمهایی برای تنها نبودن و نه همراه بودن. بعد اما رسوخ کردند: به ریزترین مویرگها و تارهای عصبیام. تبدیل شدند به «آدمهای امن» من؛ بدون دخالت من! تنها و تنها به ارادهی خودشان. کسانی که توانستند «در کنارشان رقصیدن و آواز خواندن» را بر من هموار کنند. آدمهایی که بار چطور دوست داشتنشان را روی دوش من نگذاشتند. در تنگنا نبودم برای دانستن و ندانستنشان.
میتواند به من بگوید: «اون هدفون رو از گوشت دربیار شاید یکی بخواد باهات حرف بزنه.» و بعد از اینکه من هدفون را برداشتم حرفش را بزند.
میتواند پس از دو سال صبحانهی محبوب مرا آماده کند و بگوید: «دیدی یادم بود؟!»
بدون ترس و انتظار در مسیر خودشان هستند، حتی اگر در ماراتن قلبیام بقیه از آنها پیشی بگیرند.
به سادگی جریان دارند. همین.
یه روز، دیگه یادم نمیاد کدوم کتاب رو تو چه سالی خوندم یا برای اولین بار چه سالی به کجا سفر کردم؛ یادم میره به خاطر چی وارد کدوم دنیا شدم... و اون دنیا برای من چی بوده؛ یا حتی چه آرایش حروفی به چشمم قشنگتر اومده. اون روز همهی پسوردهام رو یادم میره!
مثل حالا که جواب اتفاقی رو که نیفتاده یادم رفته.
پ.ن: یه روزی هم باید بیاد که آدمها و کلمههاشون رو یادم بره.
مثل همهی "سرزمینهای نزدیک". همهچیز Far far away باشه.
جدیداً وقت خوندن کتابهای نوجوان علاوه بر سبکی و حال خوبی که بهم میدن، غمگین هم میشم. حتی شاید اول غمگین میشم و بعد تو یه حالت گناهکارانهی معصوم و بیگناهی به اجازهام برای رها شدن ادامه میدم. فقط نمیدونم چرا اینطور وقتها یه پسربچه است که غمگین میشه. یه پسربچه شبیه آواتار feedback.
زیبایی تو
کوچهای است
که تمام پاییز را
یک نفس
نوشیده باشد
مست و ناکوک و بیخبر
از درختی که برگ برگ
میان بادها
پیچید...
همین که اسم یک فرد خاص رو سرچ کردم، یکی از صریحترین اعترافات و مضحکترین پستهای وبلاگ خودم تو صفحهی اول گوگل بالا اومد! خدایا چرا واقعا :)))))) تمام دنیا فهمیدن خب.
پ.ن:
هرشل : از تمام اتفاقاتی که تا الان برات افتاده در مورد خدا به چه نتیجهای رسیدی؟
ریک: به این نتیجه رسیدم که خدا حس شوخطبعی بینظیری داره!
"The Walking Dead"
97.9.19
98.9.19
تو سخاوت بارانی،
سرزمین آباد تکههای سبز نقشه
سرفصل پررنگ روزهای این تقویم بیدرخت
قلبم
چون گیاهی نرم
در خاک تو
به آب
به نور
و به نفس متصل است
تو
بارش شکوفهای
در صبحی خلوت
بر دستهای خالی هزار پرنده
از دفتر کارشناس گروه که اومدیم بیرون پگاه گفت یه دقیقه بیا بریم طبقه بالا. گفتم بالا بریم چیکار؟ گفت بیا میخوام یه چیزی رو نشونت بدم. یه لبخند خیلی درخشنده هم تو کل صورتش پخش شده بود. رفتیم بالا و من همچنان که منتظر بودم ببینم پگاه میخواد چیکار کنه، دیدم پگاه با همون لبخندش یه نگاه به دور تا دور سالن انداخت و بعد به من نگاه کرد و خندید! یه جوری که حس کردم منتظر دیدن یه نفره. ازش پرسیدم چی شده؟ چی رو میخواستی نشونم بدی؟ با خنده گفت بعداً بهت میگم. دوباره پرسیدم: برا چی گفتی بیاییم بالا؟ به صندلیهای دور سالن اشاره کرد و گفت: صندلی دوم رو ببین!
به صندلیها نزدیک شدم و از اونجایی که چهارتا صندلی بههمچسبیده بود نمیدونستم دومی از راست رو گفته یا چپ، برای همین با دقت به دوتاش نگاه کردم. یکیش خالی بود و منتظر بودم یادگاریای چیزی روش نوشته شده باشه که نبود، و یکی دیگه هم کیف یکی از بچهها روش بود. دوباره با سوال گفتم: چی شده صندلی؟ خندید و دستم رو گرفت گفت: هیچی بیا بریم پایین.
پگاه اهل این مسخره بازیها نبود، برای همین مطلقا ذهنم خالی بود از دلیل کاری که انجام داد و الکیترین و اولین چیزی رو که به ذهنم اومد گفتم: نکنه اومده بودی کسی رو ببینی، هان؟ دوباره خندید!
از دانشکده اومدیم بیرون، مسیرم سمت سلف بود که گفت: هنوز زوده واسه ناهار، بیا بریم یه جا بشینیم. رفتیم و اون طرف دانشکده فنی رو چمنها نشستیم و جوری که بفهمه نمیتونه از زیر جواب دادن بهش در بره گفتم: برا چی رفتیم طبقه بالا؟ گفت: خودت چی حدس میزنی؟ باز هم تنها چیزی که تو ذهنم بود و اصلا هم احتمال نمیدادم درست باشه گفتم: میخواستی کسی رو ببینی؟ خندید و سرش رو تکون داد و گفت: آره! حدس بزن کی؟ یادم نیست چی گفتم که با رد کردن پگاه و اون نگاه خاصش، با تعجب گفتم: آرمان؟! خندید و تأیید کرد.
- آرمان چرا باید اینجا باشه؟
- برای دیدن من.
- قرار داشتی باهاش؟!
- نه.
- پس چی؟
- دو هفته پیش اومده بود، دیدمش.
- کجا دیدیش؟
- همونجا که رفتیم، رو صندلی نشسته بود. بعد از کلاس بود که دیدمش و ازش پرسیدم تو کجا، اینجا کجا؟ گفت اومدم دوستم رو ببینم که من رو گذاشت رفت! منم فهمیدم دروغ میگه و برا دیدن من اومده. چون بهش گفته بودم سهشنبه و چهارشنبه کلاس دارم. گفتم شاید امروز هم بیاد ببینمش.
با خنده گفتم: از دست رفتی ها پگاه!
در کمال آرامش گفت: آره، خودمم اصلا فکرش رو نمیکردم. اون شب زنگ زدم به میترا و کلی گریه کردم.
"یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است..."
همزمان که دهتا تصویر مختلف از گریههای از عشق تو ذهنم رژه میرفت پرسیدم: گریه دیگه برای چی؟
گفت: نمیدونم، دست خودم نبود. تازه من گریه هم میکنم دیگه اصلا بند نمیاد. خوب شد چهارشنبه آرمان رو دیدم و پنجشنبه مراسم هفتم یکی از فامیلامون بود. انقدر که من گریه کردم دختر خودش گریه نکرد!
یه کم دیگه حرف زدیم و گفتم پاشو بریم سلف. تو سلف پگاه ادامه داد:
"اون روز که دیدمش لباس چهارخونه پوشیده بود، بعد از اون هروقت میرم بیرون و لباس چهارخونه میبینم قلبم وایمیسه. از اون روز که دیدمش، همه جا اسمش رو میبینم؛ رفتم سوپرمارکت دیدم نوشته سوپرمارکت آرمان، بابام اون روز رفته بود بیمه، بیمهی آرمان! تو تیتراژ ستایش تنها اسمی که به چشمم اومده آرمان بوده. کل دیدارمون سه دقیقه هم طول نکشید، سه هفته است دارم بهش فکر میکنم."
از سلف که بیرون اومدیم گفت: میای یه بار دیگه بریم طبقه بالا؟
با نشون ندادن بهت و ناباوریم از بلای تکراری که عشق سر همه میاره، به سادگی باهاش همراه شدم که بریم دوباره طبقهی بالا رو ببینه. من رو کشوند سمت کلاس و با اجرای دقیق هر چیزی که تقریباً سه هفته قبل اتفاق افتاده بود گفت:
"با میترا از کلاس اومدیم بیرون، داشتیم کیک میخوردیم، اینجا کنار آبسردکن وایسادیم آب خوردیم که من یهو اونجا رو نگاه کردم و خشکم زد. بعد اون از جاش بلند شد و با هم تا کنار پلهها رفتیم. میترا روی اون صندلی نشست، ما اینجا وایسادیم و یه کم حرف زدیم. پاهام انگار چسبیده بود به زمین، نمیدونم چرا باهاش پایین نرفتم و همینجا سر پلهها وایسادم. دفعه دیگه حتما باهاش راه میرم."
راه افتادیم و از دانشکده اومدیم بیرون. گفت: "هنوز اون کیک رو نگه داشتم رو میزه، از این کیک دوقلوها بود، یکیش رو که اون روز خوردم، اون یکی رو دلم نمیاد بخورم همینطوری نگهش داشتم. بابام میگه خب نمیخوری بندازش دور. ولی اون که نمیدونه این چه کیکیه. اینجاست که فهمیدم او مو بیند و من پیچش مو یعنی چی.
اون شب باباش به بابام پیام داد و برای یه کاری ازش تشکر کرد. بابام گفت چشمام نمیبینه، تو بیا جواب بده بنویس: «عمو ... ما خیلی تو رو دوست داریم.» منم براش نوشتم: «ما خیلی شما رو دوست داریم.» بابام یه جورایی انگار عصبانی شد گفت: این اون چیزی نیست که من گفتم بنویسی. منم بهش گفتم خب اون لحنش رسمی بوده منم رسمی جوابش رو دادم. اون روز میخواستم آهنگ گوش کنم، اول آهنگ گفت آرش AP، دیگه هیچی از آهنگ نفهمیدم فقط صدبار دیگه آهنگ رو برگردوندم که از اول بگه AP."
- به نظرت بعداً اینا رو برا خودش تعریف کنم؟
- آره، بعد از اینکه رابطهتون جلو رفت همه رو بهش بگو. منم مینویسمش برات.
- آره کتابش کن.
- پگاه! کل دیدارتون یک دقیقه و ده ثانیه هم نشده! چطوری کتاب میخوای از من؟
- اگه بدونی تو این مدت چقدر به همین یک دقیقه فکر کردم...
کارش به جایی رسیده که امروز تو جزوهاش قلب میکشید. پگاه! کنار شعر جان کیتس.
بعضی چیزها هست که انگار سرنوشت انساناند. انگار از قبل معلوم میشه که روزی متعلق به این آدم باشن، تنها به این دلیل که اون آدم با تمام قلبش اون چیز رو میخواد، بدون هیچ شکی، تمام و مطلق. قبلا تو سریال ما البته سرنوشت اسم دیگهای داشت.
مثلاً همین کاپشنی که میترا امروز خرید. سه ماه از روزی که اون کاپشن رو دیده و خواسته بود، گذشته بود و تو این سه ماه امروز با خواستنی غیرقابل مقاومت که میدونست فرسنگها دور از انتظارِ «هنوز اونجا بودنش» هست، رفتیم و دیدیم که هست! آخرین و تنها نمونهای که مونده بود. اونم با شروع فصل سرما.
یا کتاب سوم هری پاتر که محبوبترین کتاب برای من تو کل مجموعه است و امروز بین کتابهای آشفته و دست دوم کتابفروشی دیدمش. انگار سالها بود که برای هم منتظر مونده بودیم.
این خواستنهای ساده ولی مطمئن که راز برآورده شدنشون به همین خوشباوریِ بدون انکار و تردید هست. حتی اگر خیلی دور باشن از واقعیت غیرحقیقی که دیده میشه. حیف که من امروز پرسیدم: اگه نشد چی؟ همون لحظه فهمیدم چقدر دور کردم خودم رو از اتفاق افتادنش. "بر ما ببخشاید..."
- پس بقیهشون کجان؟
- همینجا بودن، فکر کنم اونا رو بردن. مگه خودت نداریشون؟
- نه، از کتابخونه مدرسه میگرفتم.
- الان کلاس چندمی؟
:))
در این شب ابدی
تو
صبورترین ماجرای منی
مرا
بیشتاب
به عصیانِ ناگهانِ یک طوفان
مبتلا میکنی
"به من بهانهای بده که کم شه باورم به تو
به من که هر شب از خودم پناه میبرم به تو..." روزبه بمانی
چقدر آدمها عجیبن. و چقدر گاهی خودخواهی پوچ و بیدلیلی دارن. من خودم هم جزء همین آدمها هستم، با همین خصوصیات، ولی سعی کردم آدمها رو بیشتر از چیزهای دیگه دوست داشته باشم، چون زندهان و واقعیتر و لایقتر برای دوست داشتنم. برای همین اگر چیزی رو حتی خیلی دوستش داشتم، اما کس دیگهای هم از اون خوشش اومده و دوستش داشته و گاهاً بدون در نظر گرفتن اینکه من چقدر اون چیز رو دوست دارم ازم خواسته که به اون بدمش، تسلیم شدم، چون اون آدم رو در اولویت گذاشتم برای دوست داشتن. چیزی که منصفانه نیست اینه که اون آدم بعد از این که اون مایملک دوست داشتنی من رو ازم گرفت، خیلی بیتوجه اون رو از دست بده و براش هم مهم نباشه. که داشتن یا نداشتن اون چیز براش علیالسویه باشه و فقط بهخاطر یه حس عادی و خودخواهانه به دوست داشتن من بیتوجه باشه. اینکه اصلا من و علاقهام رو در نظر نگیرن خیلی سرسری و نامهربانانه است. اونم وقتی که بهش آگاه هستن.
منی که وقتی از دوست داشتن کسی آگاه میشم، نهایت دقت و احترامم رو به کار میگیرم. حتی در نگاه کردن، حتی در لمس و کلمات. مبادا وارد حریمی بشم که مال من نیست و هیچ حقی برای سهیم شدن در اون رو ندارم.
از مامان شمارهی یه نفر رو خواستم که گفت از تو گوشیم بردار. اتفاقی صفحهی پیامهاش رو دیدم که طبق معمول همهی پیامهاش رو پاک کرده بود؛ اما پیامی رو که من برای تولدش فرستاده بودم نگه داشته بود. من با تو چیکار کنم آخه؟
با اون چشمهای عزیز و نگاه پر از ستارهاش چند ثانیه بهم نگاه کرد و آخر سر تمام مهر و ذوق و حرفهایی که دوست داشت بهم بگه رو تو این یه سوال جمع کرد:
- تو، خونهای؟
و این قشنگترین و پرعشقترین جملهای بوده که کسی در مورد بودنم گفته.
سفر مرا به باغ در چند سالگیام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد،
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.*
چقدر «مسافر» بودم :)
حتی به اندازهی توضیح یک خطیِ «من از مجاورت یک درخت میآیم».
وسوسهی بعدی سفرم...
«خیال میکنم
در آبهای جهان قایقی است»
*سهراب
در خلئی بیزمان
میشود
بیهوا آمد و
بر رکود یک کهکشان
انفجار شد؛
نماند،
و پس از آفرینشی تاریک
در فاصلهی ابدی یک سکوت
گم شد
«کسی به شدت تو به صخرهام کوبید» حسین صفا
...I'm not sure when that dream began to feel impossible to her
خوشحالم که دیگه دوستت ندارم... :)
دوستت دارم، ولی، دیگه اونطوری: «همیشه.»، نه!
روزهای اولی که رفته بودم خوابگاه، هربار که همکلاسیهام رو تو هال یا رفتوآمدها میدیدم یه لبخند اجباری-خجالتی و گاهاً از سر خوشوقتی میزدم. اما اونها هربار بعد از سلامی که بعد از یکبار، دیگه بیمعنی میشد میپرسیدن: خوبی پریا؟ و این سوال واقعا برام سخت بود. سخت که میگم یعنی به معنای واقعی تحت فشار قرار میگرفتم برای جواب دادن مداوم به این سوال و اینکه چقدر باید بگم: خوبم، ممنون. و اینکه: نکنه تو برقراری ارتباط مشکل دارم؟ نکنه بهشون بربخوره که من نمیتونم این گفتگو رو ادامه بدم؟
نمیدونم چه مدت این فشار رو تحمل کردم، احتمالا تا آخر ترم اول که اون چند نفر رفتن و من سعی کردم طی اون مدت، با همون لبخند، با تکرار این سوال سر کنم.
بعدترها، خیلی بعدتر از اون روزها، فهمیدم که این سوال اصلا یه سوال واقعی نبوده، که طرف مقابلم منتظر جوابی از طرف من بوده باشه. و حتی اگه من در جوابش میگفتم امروز سهشنبه است، احتمالا اون میگفت: اِ، چه خوب! و من به خاطر هیچ اون همه فشار و سردرگمی رو تحمل میکردم.
حالا اما هروقت از کنار بچهها رد میشم با یه لبخندِ آماده میپرسم: «سلام، خوبی؟» دقیقا به همین آمادگی جملهی داخل گیومه و اصلا منتظر جوابی نیستم و میدونم که اون هم تو فکر جواب دادن به من نیست و گاهی حتی همزمان این رو میپرسیم و بیجواب از هم رد میشیم.
اما... گاهی، شاید یکدرصد اوقات، پیش میاد که دستپاچگی طرف رو از سوالم حس میکنم. اونجاست که دلم میخواد برگردم و ازش معذرتخواهی کنم و بگم لازم نیست به سوالم جواب بده.
تا پاییز صبر میکنم
اگر نیامد
خودکشی خواهم کرد
در انتظارش هستم
این جهان افسرده را
باید
با کسی تقسیم کنم
...
دیگر نمیگویم
اگر نیامد خودکشی خواهم کرد
هرکه از کنارم عبور میکند
میگوید: شما چقدر
به ابر
به باران
به سکوت
به نیستی شباهت دارید
من آرام، تنها و منزوی
در آستانهی بهار ایستادهام
پس از آن که برای آخرین بار
خودم را در آینه نگاه کردم
با کفشهای کهنه
تنها
پا به بهار گذاشتم.
- احمدرضا احمدی
آیا ما سزاوار بودیم
تمام خیابان را در باران برویم،
و در انتهای خیابان
کسی در انتظار ما نباشد؟
- احمدرضا احمدی
روی ماه خداوند را ببوس - مصطفی مستور
زیر نور شمع - هوشنگ مرادی کرمانی
رهش - رضا امیرخانی
ضیافت - افلاطون
مترجم بیماری ها - جومپا لاهیری
همنام - جومپا لاهیری
علی حقیقتی بر گونه ی اساطیر - علی شریعتی
دفتر بزرگ - آگوتا کریستوف
مدرک - آگوتا کریستوف
دروغ سوم - آگوتا کریستوف
ما تمامش می کنیم - کالین هوور
فضیلت های ناچیز - ناتالیا گینزبورگ
ویزای کوه قاف - علیرضا میراسدالله
لیرشاه - ویلیام شکسپیر
میدل مارچ - جورج الیوت
آن شرلی در گرین گیبلز - ال.ام.مونتگمری
مرواریدی که صدفش را شکست - نادیا هاشمی
کربلا مبارزه با پوچی ها - اصغر طاهرزاده
راز مزرعه چهار آبگیر - جین وبستر
بیوتن - رضا امیرخانی
جشن و مدرسه شبانه - هارولد پینتر
آن شرلی در اونلی - ال.ام.مونتگمری
بهشت گمشده - جان میلتون
شب یک شب دو - بهمن فرسی
دوست بازیافته - فرد اولمن
به همه پسرهایی که دوست داشته ام - جنی هان
آویشن قشنگ نیست - حامد اسماعیلیون
خانوادهی من و بقیهی حیوانات - جرالد دارل
دختری که پادشاه سوئد را نجات داد - یوناس یوناسون
رساله وجودیه - ابن عربی
ابن عربی - سلیمان اولوداغ
سیزده دلیل برای اینکه - جِی اَشِر
بادبزن لیدی ویندرمیر - اسکار وایلد
یک بعد از ظهر با - ادگار آلن پو
میشل عزیز - ناتالیا گینزبورگ
استخوان خوک و دستهای جذامی - مصطفی مستور
زندگی در پیش رو - رومن گاری
یاقوت سرخ - کرستین گییر
یاقوت کبود - کرستین گییر
زمرد سبز - کرستین گییر
سلاخخانهی شمارهی پنج - کورت ونهگات
ماه عسل در پاریس - جوجو مویز
پ.ن: من هنوز دوستت دارم - جنی هان
تنها؛ زیر باران - مهدی قربانی
وداع با اسلحه - ارنست همینگوی
مرثیه ای برای توفان - آنیتا سالاریان
رقصنده با تاریکی - آنیتا سالاریان
بازنشسته - میراژ
کوچه ی دلگشا - آزیتا خیری
راه طولانی - تکین حمزه لو
نفس آخر - اکرم حسین زاده
تموم شهر خوابیدن - شقایق لامعی
تندباد - بهاره شریفی
یاسمن و اقاقی - فاطمه پورعباسی
شاید... - لیلی A
اطلسی های خیس - سمیرا ایرتوند
بیراهه - لیلی تکلیمی
تب - پگاه
فرستاده - مهسا حسینی
سایه هیجکس - طیبه سوری
هیچکسان پادشاه - لیلی ضربعلی
شعر
تاریکروشنا - عباس صفاری
شاعری با یک پرنده آبی - چارلز بوکوفسکی
اسکی روی شیروانی ها - رسول یونان
بیمارستان - مهدی مظفری ساوجی
از توریسم تا تروریسم - سیداحمد حسینی
پکی از سیگار - اوکتای رفعت
تلسکوپی که تو را رصد میکرد شکست - بهرنگ قاسمی
ای شادی سزاوار
بر این شهر تهیدست
تو را
همچون آواز صلح
میان رگباری بیامان
بکر و بیفاصله
سرکشیدهام
- تو قبلنا ماهی بودی.
- چرا؟
- همینطوری. بهت میاد.
- خودم فکر میکردم آب یا درخت بودم.
- آب، آب هم بودی. بهت میاد. پری دریایی بودی!
"من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبک چوبین
مینوازد آرام، آرام"
فروغ عزیز ما!
غمگین نیستم. :)
احتمالا از این به بعد هر وقت ماهی ببینم یاد خودم میافتم.
قطعاً یکی از خطرناکترین کارهای دنیا، بدون هندزفری بیرون رفتنه.
پریسا میگه: پریا به نظرت من شبیه تسلا نیستم؟
میپرسم: تسلا کیه؟
توضیح میده که: یه دانشمند فیزیک کوانتوم که کلی از اختراعاتش رو ادیسون به اسم خودش ثبت میکنه و باید کلی هم پول بهش بده ولی نمیده و آخر سر هم تو فقر و تنهایی میمیره و بعد از چند روز پیداش میکنن.
وقتی داشت توضیح میداد یادم اومد که اسم تسلا رو تو گزینه های کوییز آو کینگز دیدم.
میگم: الان تو تسلایی؟!
- از لحاظ تنهایی میگم؛ نه از لحاظ عقلی.
من میدونم چی میگه.
- من فکر میکنم تو آخرش یه کار عجیب غریب انجام میدی.
- این انتظاریه که خودم هم از خودم دارم.
اولین باری که فهمیدم لاس زدن یعنی چی، وقتی بود که رفتیم «مغازه شوخی»؛ و انقدر همه چیز گرون بود که یه ساعت اونجا وایسادیم و از هر دری چرت و پرت گفتیم بلکه دلش به رحم بیاد و یه کم ارزونتر باهامون حساب کنه.
بعدا که برای یه نفر تعریف کردم گفت: خشکه حال کردن اینا رو ببین. پرسیدم یعنی چی؟ گفت یعنی لاس زدین!
وقتهایی که با بچهها بیرون میرفتیم، نه به خاطر اینکه بچهی خوبی باشم، ولی چون دلم نمیخواست قلیون نمیکشیدم، یا سیگار. ولی، فضایی که امشب داشت ممکنه کاری کنه که فردا فقط به خاطر خریدن سیگار از خوابگاه بزنم بیرون. چه فضایی؟! تنهایی، دلتنگی، شب، سرما، تراس، هندزفری، و یه عالمه کاری که دلت نمیخواد هیچکدوم رو انجام بدی. و شاید حتی نباید این کتاب سیزده دلیل رو میخوندم. که همهی چیزهای کوچیک چقدر مهم و بیاهمیت هستن.
یه چیز دیگه که بهش فکر میکردم این بود که انگار تحمل دوریم تموم شده. یعنی اون آدمی که درون من دوریها رو تحمل میکرد دیگه نیستش. و به خاطر همین این بار روی شونهام سنگینی میکنه.
کاش مثل این چندشخصیتیها چندتا آدم بودم که هر کدوم به مشکلات خودشون میرسیدن و من مسئول همهاش نبودم.
شاید هم دلم میخواست بچهی خوبی باشم و حالا دیگه دلم نمیخواد.
Don't worry baby,
به هر حال میدونی که حتی اگه بخوای هم نمیتونی بری تو یه سوپرمارکت و سیگار بخری!
میبینی؟
درست یادم نیست از چند سالگی بهم الهام شد که در یکی از روزهای تابستانی بیست و دو یا سه سالگی خواهم مرد! و مردنم حتما چیزهایی را ناتمام میگذاشت که آن زمان برای رها کردنشان غصه میخوردم و برای همین از رسیدن روزهای تابستان بیزار و ترسان بودم. این شد که با تمام نیروی درونیام در برابر «مردن در بیست و سه سالگی» مقاومت کردم و با اصرار زیاد خواستم که زنده بمانم.
خب، زنده ماندم.
بدون کوچکترین اثری.
تمام چیزی که من تو 17 سالگی برای عاشق شدن نیاز داشتم؛ همین نگاه، همین لبخند کج، همین ابروی بالا رفته، همین موها، همین لحن حرف زدن، همین خنده های خوب...
البته که گیلبرت همیشه جذاب و خواستنی بوده، ولی نه بیشتر از هر قهرمان داستانی دیگه. اما اینجا کاملا زنده و مجسم و پرستیدنی هست.
روزگاری شام غمگین خزان
خوشتر از صبح بهارم مینمود
این زمان حال شما حال من است
ای همه گلهای از سرما کبود
روزگاری چشم پوشیدم ز خواب
تا بخوانم قصهی مهتاب را
این زمان - دور از ملامتهای ماه -
چشم می بندم که جویم خواب را
فریدون مشیری | با صدای افسانه رثایی
دیروز که رفتیم کتابخونه، یکی از کتابدارها گفت امروز سیستم ها شلوغه و فقط ثبت نام می کنیم و نمی تونید کتاب ببرید. من هم کتابهایی که برداشته بودم رو بردم جایی غیر از قفسه خودشون، یعنی یکی از قفسه های پایین و دورتر از دسترس رو انتخاب کردم و کتابها رو به پشت، جوری که عطف و عنوان کتاب معلوم نشه ته قفسه گذاشتم و کتابهای دیگه رو جلو کشیدم که اونا کاملا مخفی بشن.
از دیروز همش حس می کنم خیلی حرکت کثیفی انجام دادم.
از شبی که گذشت
بر بلندترین نقطهی بامش
به جای ستارهی قطبی
تنها
نبودن تو را دیدم
آنجا که سیاهی
نه تصادفی تازه و نازک
که همچون قولی همیشگی
ژرف و گستردهست
تو را
مثل نفسی عمیق
به یاد داشتهام
مگه آدم برای عطر خودش هم دلتنگ میشه؟! این حجم از حماقت یا این شکل احمقانه از دلتنگی چطور ممکنه؟
روزی که وسایلم رو برای رفتن به خوابگاه جمع میکردم، ادکلن همیشگیام رو نبردم و برای دور بود از چشم مهمانهای احتمالی که دوست دارن به قفسه من سرک بکشن، گذاشتمش تو کشو روسریها. ادکلن جدیدی با خودم بردم، شاید برای یه آدم جدید...!
الان که بعد از روزهای سخت و شکننده (آدمشکن) به خونه برگشتم، حس میکنم نمیخوام آدم جدیدی بشم! که از آدم جدیدی که ممکنه بشم وحشت دارم، تحملش رو ندارم. تحمل خود دیگه ای از خودم رو ندارم. دوسش نخواهم داشت! نه حالا، نه به این زودی! (زودی؟!) این رو همین حالا که کشو رو باز و بوی عطرم رو حس کردم فهمیدم.
پ.ن:
و هر روز
در من زنی زاده میشود
که انقراض عشق را
یک روز به تاخیر بیاندازم
"راضیه بهرامی خشنود"
بعد از سلام و احوالپرسی هنوز چند قدمی نرفتیم که میگه روزت مبارک.
همزمان که تمام مناسبتهایی که ممکنه به من مربوط بشن تو ذهنم به هم میریزن، میپرسم: روزم؟
با تظاهر آشکاری به عادی بودن چیزی که میخواد بگه، سعی میکنه نگاهش رو ثابت و مستقیم (و البته جایی غیر از من) نگه داره: روز کودکه! بعد هم میگه برات کتاب آوردم، فلسفه ملال!
مگه میشه؟ امروز، بعد از این همه دلتنگی، با همهی بهانهگیریهایی که از دیشب و خوندن «شاید...» شروع شد، تلاقی های عجیب غریبی که نباید اتفاق بیفته، حتی بعد از کم آوردن و اعلام این دلتنگی، آخر سر هشتگ ببینی که: #روز_تهران ...؟!
پ.ن: حتی با لجبازی که حاضر نشدم ناز اولین بارون پاییز رو بکشم...
که پاییز برای من بیشتر از یه معشوقه بوده. نزدیک تر از تهران...
چند وقت پیش با بچه ها یه چالش موزیک سی روزه برگزار کردیم که اتفاق سرگرم کننده ای محسوب می شد. خب من همیشه فکر کردم که یکی از بهترین راه های فهمیدن حال روحی یه نفر پلی لیست و بهتر از اون Most played گوشیشه. (نظر به قرار تیرماه 92 که قرار بعدیش با اینکه انجام نشد ولی موندگار شد...)
1. آهنگی که دوست داری با اسم یک رنگ در عنوانش: چشمان سیاه - منصور
2. آهنگی که دوست داری با یه عدد در عنوانش: صدبار - باران
3. آهنگی که تو رو یاد تابستون میندازه: تو تو - السید Elcid
4. آهنگی که تو رو یاد کسی که میخوای فراموش کنی میندازه: بدرقه - سعید تیریپر و امیر فیاض
5. آهنگی که باید با صدای بلند پخش بشه: Era Istrefi - Bon Bon
6. آهنگی که باعث می شه دلت بخواد برقصی : خاطرخواه - محمود رامتین
7. آهنگی که باهاش رانندگی کنی: بوی بارون، شب شرجی - فیروزه
8. آهنگی در مورد مواد یا الکل: ---
9. آهنگی که خوشحالت می کنه: هفته عشق - بنیامین (کلا بنیامین)
10. آهنگی که ناراحتت می کنه: وقتی نیستی - علی امینیان
11. آهنگی که هیچ وقت ازش خسته نمی شی: نابرده رنج - احسان خواجه امیری
12. آهنگ دوران کودکی ات: پری - سندی
13. آهنگی از دهه 70 دوست داری: همزاد - گوگوش
14. آهنگی که دوست داری تو عروسیت پخش بشه: هارمونی - مهرشاد
15. آهنگی که دوست داری و توسط یه هنرمند دیگه کاور شده: دیگه میرم - حامد هاکان / کاور Amor Mio
16. آهنگ مورد علاقه کلاسیک: Careless whispers - Richard Clayderman
17. آهنگی که دوست داری با یکی تو کارائوکه بخونی: اون با من - هومن کامران
18. آهنگ از سالی که متولد شدی: ---
19. آهنگی که باعث می شه در مورد زندگی فکر کنی: اوج آسمانها - محمد اصفهانی
20. آهنگی که برات خیلی معنی داره: تقاص - علیرضا فرد
21. آهنگی با اسم یه شخص در عنوانش: پریا خانوم - اندی
22. آهنگی که بهت انگیزه می ده: ---
23. آهنگی که فکر می کنی همه باید گوش بدن: هزار و یک شب - ابی
24. آهنگ از گروهی که دوست داشتی هنوز با هم می بودن: Let me be the one - SS501
25. آهنگی که دوست داری از هنرمندی که دیگه زنده نیست: سوغاتی - هایده
26. آهنگی که باعث میشه دلت بخواد عاشق بشی: جزیره - سیاوش قمیشی
27. آهنگی که قلبت رو می شکنه: دلم گرفت - حمید حامی
28. آهنگ از هنرمندی که صداش رو دوست داری: چونی بی من - همایون شجریان
29. آهنگی که از بچگی ات یادت میاد: یک بوم و دو هوا - لیلا فروهر
30. آهنگی که تو رو یاد خودت میندازه: پوست شیر - ابی
قشنگ از هفتاد و دو ملته! هرچند این روزها هوا هوای سی و سومین پادکست داریکتونه (علی.اف) !
روزی رسید که به روز اول پاییز هیچ حسی ندارم. روزهای دیگه هم میرسه...
نه در خواب
که در بیداریهایمان
پل ها
یکی یکی فروریختند و ما
از سقوط نه،
از این وحشت مسکوت
فریاد نزدیم
داشت جدول حل میکرد: نوبت بازی، سه حرفی؟
به من نگاه کرد و گفت: داو!
آدم باید مختصات داشته باشد. نقطههایی نه وابسته به زمان و مکان، که حساس به بو، عدد، و کلمهها... و بیشمار نقطه تلاقی.
و من اگر دوستت نداشته باشم چه کنم؟
خیال می کنم که می شود با همین یک جمله داستان همه ی سال های بودنت را گفت و تمامش نکرد. تکلیف روشنی که به قلب من واگذار شد و در تکه تکه اش به ثمر نشست و رها نشد. تو در خواب های من زنده ای و من دوستت دارم. تو در خواب های من "مثل هر روز و همیشه"ای و "غریبگی" نمی کنی: پناه می آوری به من و بودنم و من دوستت دارم. از این فریب کودکانه دلتنگ می شوم و دلگیر نه.
غمگینِ غمگینِ غمگینم. انقدر که دلم نمیخواد فردا صبح از خواب بیدار شم. غمگین و خسته. با اینکه هیچ چیز بدتر از همیشه نیست و اتفاقهای خوبی هم میافته، ولی شاید خیلی بیموقع؛ یعنی دقیقا وقتی که برای من نامطلوبن و من برای اونها نامنتظر.
در شرایطی که آدم ناراضی بودن خودش رو سرزنش میکنه، ناسپاس نیستم ولی ناراضی چرا.
آدمهایی هستند که همراهشون بودن رو دوست ندارم ولی دلم به تنها گذاشتنشون هم راضی نمیشه. و من چقدر هربار از این که به حرف دلم گوش نمیدم و محتاطانه و منطقی تصمیم میگیرم، دلم میگیره؛ و از این که هربار به نتیجه میرسم کار درستی کردم، یه بار سنگین رو دلم میشینه. چقدر جای یه اشتباهِ خوبِ دلخواسته خالیه.
برای اولین بار دلم یه سفر تنهایی میخواد.
17:07 :
«اگر پیشامدهای خوب انتظار انسان را برآورده نسازند خوب بودنشان دیگر مفهومی ندارد.» جورج الیوت
- یه خانم میاد مغازه، بوی عطر تو رو میده. بدم میاد.
- از عطر من بدت میاد؟!
- نه، از اینکه بوی تو رو میده بدم میاد. اون عطر به تو میاد، به اون نمیآد.
«چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟» آنا گاوالدا