آدمهای امن
در میان همهی دوستان دور و نزدیکم، صرفنظر از سحر که شاید یک من دیگر است، لیدا و ساناز عجیبترین نمونههایند. کسانی که در اولین تعریف ذهنی تنها «هماتاقی» بودند برایم: آدمهایی برای تنها نبودن و نه همراه بودن. بعد اما رسوخ کردند: به ریزترین مویرگها و تارهای عصبیام. تبدیل شدند به «آدمهای امن» من؛ بدون دخالت من! تنها و تنها به ارادهی خودشان. کسانی که توانستند «در کنارشان رقصیدن و آواز خواندن» را بر من هموار کنند. آدمهایی که بار چطور دوست داشتنشان را روی دوش من نگذاشتند. در تنگنا نبودم برای دانستن و ندانستنشان.
میتواند به من بگوید: «اون هدفون رو از گوشت دربیار شاید یکی بخواد باهات حرف بزنه.» و بعد از اینکه من هدفون را برداشتم حرفش را بزند.
میتواند پس از دو سال صبحانهی محبوب مرا آماده کند و بگوید: «دیدی یادم بود؟!»
بدون ترس و انتظار در مسیر خودشان هستند، حتی اگر در ماراتن قلبیام بقیه از آنها پیشی بگیرند.
به سادگی جریان دارند. همین.