"و کفایتِ باورِ آنات نیست"
بعضی چیزها هست که انگار سرنوشت انساناند. انگار از قبل معلوم میشه که روزی متعلق به این آدم باشن، تنها به این دلیل که اون آدم با تمام قلبش اون چیز رو میخواد، بدون هیچ شکی، تمام و مطلق. قبلا تو سریال ما البته سرنوشت اسم دیگهای داشت.
مثلاً همین کاپشنی که میترا امروز خرید. سه ماه از روزی که اون کاپشن رو دیده و خواسته بود، گذشته بود و تو این سه ماه امروز با خواستنی غیرقابل مقاومت که میدونست فرسنگها دور از انتظارِ «هنوز اونجا بودنش» هست، رفتیم و دیدیم که هست! آخرین و تنها نمونهای که مونده بود. اونم با شروع فصل سرما.
یا کتاب سوم هری پاتر که محبوبترین کتاب برای من تو کل مجموعه است و امروز بین کتابهای آشفته و دست دوم کتابفروشی دیدمش. انگار سالها بود که برای هم منتظر مونده بودیم.
این خواستنهای ساده ولی مطمئن که راز برآورده شدنشون به همین خوشباوریِ بدون انکار و تردید هست. حتی اگر خیلی دور باشن از واقعیت غیرحقیقی که دیده میشه. حیف که من امروز پرسیدم: اگه نشد چی؟ همون لحظه فهمیدم چقدر دور کردم خودم رو از اتفاق افتادنش. "بر ما ببخشاید..."
- پس بقیهشون کجان؟
- همینجا بودن، فکر کنم اونا رو بردن. مگه خودت نداریشون؟
- نه، از کتابخونه مدرسه میگرفتم.
- الان کلاس چندمی؟
:))