P'

پ پریم

P'

پ پریم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

 

این روزها حس می کنم تو آهنگ "مثل روزای بارونی" ناصر عبدالهی گیر افتادم. مثل یه گوی شیشه‌ ای که من وسطش جا خوش کردم. انقدری که انگار همه کوچه هاشو هزار بار گشتم. این تکرار، حس دلخواسته و آشناییه.

 

تا حالا هیچ وقت رویای ساختن یه شهر رو نداشتم. نهایتش یه آسمون بوده و یه پیاده رو.

اما حالا به دلایلی که برام مشخص نیست، حس می کنم میل به تملک و مالکیتم بیشتر شده.

 

من اگه یه شهر داشته باشم، اسم میدون اصلی، خیابون اصلی، فرودگاه، و بقیه چیزایی که به صورت پیش فرض تو دنیای واقعی "امام" هست رو "مادر" می ذارم. شاید هم مامان که صمیمی تره. بنیان‌گذار کبیر من :)

جاهای مهم و جدی و امنیتی رو هم می ذارم بابا.

اسم اون خیابون معروف هم که حتما خیلی دوسش دارم رو می ذارم عبّاس. ایهام زیبای من.

خیابون های اطرافش رو هم به اسم سیبلینگ ها و همین طور ادامه داره تا این دایره باز شه.

خارج از این محدوده مرکزی، تازه وقت حاشیه رفتن ها و پرسه های خلوته.

خیابون باران و کوچه هایی که همه بارون دارن. اسم یکی از این کوچه ها رو ولی +Lily می ذارم. یکی رو هم 84، شاید هم میترا، اون کوچه دلگیری هم که دوست ندارم کسی جز خودم بره رو می ذارم آتوسا.

یه جا هم باید باشه که تقاطع ماه و بارون اسمش باشه مثلا.

یه خیابون سرسبز یا همون خیابون کاجی خودمون رو هم به خاطر لیدا می ذارم مانلی :)

کوچه های آیدا.

سینما حافظ، بلوار سعدی، خیابون خیام. یه محدوده رو کلا باید بزنم به اسم پاییز و شاعراش.

 شهر من پله نداره. توی رویاهام هیچ وقت از پله ای بالا نرفتم.

 

برای آسمونش هنوز اسم ندارم.

 

اسم قشنگ شهرم رو تو می دونی چی می ذارم

دونه دونه کوچه هاشو به اسم های کی می ذارم "محمد علی بهمنی"

 

فکر می کردم اسم شهرم رو می ذارم پریا، ولی یه حسی بهم میگه: اسم شهر من تهران است.

  

 

   پ.ن: فکر کنم اگر تنها وظیفه پدر و مادر انتخاب اسم برای بچه بود، حاضر بودم حدود 27 تا بچه داشته باشم.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۵۳
پریا

 

بی شک اگر روزی دیوونه بشم، از حجم اتفاقات تصادفی و هجوم این همه الهام و تلاقی خواهد بود.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۱۲
پریا

 

بالاخره این روزهای سخت هم تموم شد. الکی نیست که تموم شدن نمی تونه فعل استمراری باشه؛ چون همه چی تو یه نقطه، یه لحظه، یه روز... تموم می شه. این روزهای سخت با این همه فشار و دلهره و تنهایی. موندگار شدن و سنجاق شدن به همه ی روزهای سختِ تموم شده ای که نشونی هر کدوم رو، رو یه دیوار نوشتم. و کنار هر کدوم از این دیوارها یه ابر نامرئی پر از گلایه هست. چقدر حالم از تماشای این دیوارها که خودم ازشون جدا هستم خوبه.

"شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود"

 شکیبی اصفهانی - اسم برازنده ای داره.

 

 حالا هفتم اردی بهشت یکی از روزهای خوب منه. از بس نفس کشیدم. مدام می گفتم نفس بکش.

اگه کسی به خود من می گفت روز کنکورم بهترین روز زندگیمه به ناقص بودن عقلش شک نمی کردم!

 

 

نشونی ما هم، همه ی این روزهای بارونی... :)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۴۷
پریا

 

گفت: امسال میری نمایشگاه؟ و من با یه حس رضایت ناخواسته - و نخواسته - گفتم نه. گفت چرا؟ توضیح دادم که کتاب نخونده زیاد دارم و حسش هم نیست. پرسید: باور کنم؟

و این باور کنم یکی از سخت ترین و تلخ ترین سوال هایی بود که شنیدم‌. اما جوابش از خودش هم بدتر بود: آره

  

 

  * شعر از عباس صفاری

 

 

 

   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۳۹
پریا

 

چرا هربار که به پایین صفحه سایت می رسم، با اینکه می دونم تولدم نیست (طبیعتا) ، تو قسمتی که تولد متولدین اون روز رو تبریک میگن، امیدوارم اسم خودم رو ببینم؟

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۳۷
پریا

 

برام سواله چی باعث شده که من همیشه یا بیشتر اوقات اون یک درصد و یک درصد بعدش رو نداشته باشم. این برای من دو درصد نیست و فقط یک درصده با یک درصد بعدش.

یه وقت هایی تو استخر دقایق طولانی رو بی حرکت رو سطح آب می مونم که باعث میشه میل شدیدی به ته نشینی پیدا کنم. این که برم زیر آب و دیگه بالا نیام. چندباری تلاش کردم که برم کف استخر و چهارزانو بشینم و بالا نیام ولی نمی شه.

 

 97.5.12 : بالاخره تونستم، به مدت یک دهم ثانیه شاید.

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۰۰
پریا

 

کوتوله ها - هارولد پینتر
مالون می میرد - ساموئل بکت
نام ناپذیر - ساموئل بکت
مردی به نام اُوِه - فردریک بکمن
خیانت اینشتین - اریک امانوئل اشمیت
این خانه مال من است - آن تایلر
اسم شوهر من تهران است - زهره شعبانی
نقال فیلم - اِرنان ریوِرا لِتلیئر
دو نمایشنامه - تورنتون وایلدر
چند روایت معتبر - مصطفی مستور
تصرف عدوانی - لنا آندرشون
آهستگی - میلان کوندرا
آن زندگی که من به تو دادم - لوییجی پیراندللو
دختری که رهایش کردی - جوجو مویز
تحریف شناسی عاشورا - محمد صحتی سردرودی
کربلا مبارزه با پوچی ها - اصغر طاهر زاده
عشق روی پیاده رو  - مصطفی مستور
داش آکُل - صادق هدایت
مدیر مدرسه - جلال آل احمد
اتحادیه ی ابلهان - جان کندی تول
سه شنبه ها با موری - میچ آلبوم
آبی تر از گناه - محمد حسینی
بهترین سال زندگی تو - دارن هاردی
ژاندارک - جرج برنارد شاو
قصه های امیرعلی 4 - امیرعلی نبویان
نقد ادبی - سیروس شمیسا
بانو و سگ ملوسش - آنتوان چخوف
هر طور میل شماست - ویلیام شکسپیر
پرنده آبی - موریس مترلینگ
دوست نداشتنی - شری گامون
اهمیت ارنست بودن - اسکار وایلد
من پیش از تو - جوجو مویز
پس از تو - جوجو مویز
مسافرخانه، بندر، بارانداز - احمدرضا احمدی
زندگی داستانی ای جی فیکری - گابریل زوین
مستاجر - رولان توپور
یک روز قشنگ بارانی - اریک امانوئل اشمیت
غزلداستانهای سال بد - نادر ابراهیمی
مهاتما گاندی - رومن رولان
مکتب های ادبی 1 - رضا سید حسینی
ژولیوس سزار - ویلیام شکسپیر
گلستان - سعدی
 

 

بسته به جونم - عاطفه منجزی
کاغذ بی خط - تسنیم
یک شب و دیگر هیچ - زهرا دلگرمی
آچمز - عادله حسینی
آنِ او - بهاره شریفی
گل های کاغذی - بهاره شریفی
سکوت سایه ها - بهاره شریفی
تب دیوانگی - مریم سلطانی
کات - اکرم حسینی زاده
انگور نارس - پگاه مرادی
من سرکش - شایسته کریمی
در هزارتوی شب - بهار برادران
تا الیزه - مهسا حسینی
پاییز سال بعد - سمیرا ایرتوند
ژست  - فاطمه اشکو

گوش‌ماهی - مدیا خجسته
 
 

شعر:
رباعیات خیام
دورتر - امیرعلی سلیمانی
دردانه 1 و 2 - گزیده تک بیتی های معاصر
عالیجناب درد - علی ناصری
پریشان سالگی - صبا کاظمیان
حفره ها - گروس عبدالملکیان
فقیر منم که ندارمت - افشین صالحی
ندیده بانی - یاسر قنبرلو
 
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۱۱
پریا

 

جدا از مخاطب ها و همراه های مختلفی که هر کس برای گفته ها، نوشته ها، و یا موقعیت های مختلف زندگیش داره؛ شخصا نیازمند تعریف یه شخصیت جدیدم که خواب هام رو براش تعریف کنم. که مجبور نشم تو خواب جدیدم، خواب قبلی ام رو تعریف کنم.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۰۸
پریا

 

من واقعا میل آدم ها به "اجبارِ خودشون برای رو به رو شدن با واقعیت" رو درک نمی کنم. می دونم کار من غیر منطقی تره ولی باز قابل قبول تره برام. مثلا بعضی ها، وقت هایی که ناراحتن یا مشکلی دارن بی خواب می شن و می گن نمی تونن بخوابن. در حالی که اولین واکنش من خواب آلود شدنه. انقدر که اگه خدا یه کم حوزه اختیاراتم رو وسیع تر کنه احتمال داره که مدت ها بیدار نشم.

یه جا خوندم خواب به این خاطر شکل می گیره که وقتی بدن خسته است و کارایی لازم برای اطاعت از روح رو نداره، روح به طور موقت از بدن خارج میشه تا بدن تجدید قوا کنه. ولی این در مورد من کاملا برعکسه! به این صورت که معمولا روحم خسته میشه و دنبال راه فرار می گرده. یعنی ترجیح میدم تا اونجا که ممکنه از موقعیت دور شم بلکه تو اون مدتی که من نیستم اوضاع تخفیف پیدا کنه یا حداقل من مدت کمتری رو تو اون وضعیت باشم! در حالی که بیشتر افرادی که می شناسم، نقطه ی مقابل این خواسته من هستن و ترجیح میدن درگیر وضعیت باشن.

این موضوع رو سحر بعد از یکی از تست های روانشناسی بهم گفت که من از انکار به عنوان واکنش دفاعی استفاده می کنم. و بعدتر ها به صورت اتفاقی بارها و بارها درست و ریشه دار بودن این موضوع برام روشن شد. و خب، یه کم، یه جورایی، داره باعث نگرانی ام میشه.

وقتی دوم دبیرستان بودم، از دبیر ریاضی ام خوشم نمی اومد و نمی تونستم کلاس ریاضی رو تحمل کنم. همون سال هری پاتر و شاهزاده نیمه اصیل رو خوندم که اوج درگیری های هری پاتر و اسنیپ بود. یهو دیدم که یه دنیای موازی برای خودم خلق کردم که ساعت های ریاضی ام رو دارم تو هاگوارتز می گذرونم و معلم مذکور هم اسنیپه. الان که بهش فکر می کنم میگم "یهو دیدم"، وگرنه اون موقع که اصلا متوجه نبودم خب.

یا وقت هایی که به خاطر تربیت بدنی مجبور می شدم برم سوله های دانشکده فنی و به معنای واقعی حکم شکنجه رو داشت، خودم رو یه قهرمان (!) تصور می کردم که باید به خاطر رسیدن به هدفم (که معلوم نبود چیه) به سختی ورزش می کردم.

حتی تو سریال فرار از زندان، وقتی بلیک تو کانال آب غرق شد، احتمالا انقدر برام سخت و سهمگین بوده که شبش خواب دیدم بلیک غرق نشده و آب فقط تا گردنش رسیده. جای فروید خالیه واقعا که لذت ببره از تسکین و تعدیل ناخودآگاه من به وسیله خواب.

دیشب خواب دیدم که آتوسا نمرده. بهم گفت برای فرار از دشمن های باباش یا یه همچین چیزی مجبور بودن به عنوان مرده جاش بزنن که دیگه دنبالش نگردن. معمولا وقتی به یه همچین موضوعی برخورد می کنم که طرف واقعا نمرده، تو خوابم برای آتوسا به کار گرفته می شه. خب این چیزی نیست که من قبول نکرده باشم. یا مثلا همیشه فکرم درگیرش باشه و در موردش غصه بخورم. ولی، ولی... یه چیزی هست. شاید مربوط به همون اوایل بعد از مرگش مربوط میشه که خودم رو قانع می کردم و به خودم می گفتم ذاتا تو چند سال اخیر هم خیلی پیش هم نبودین و همدیگه رو نمی دیدین که حالا بخوای خیلی اذیت بشی. به این ترتیب...

 

 ولی از همه این ها گذشته، اصل مشکل اینه که کلا میزنم زیر همه چی و میگم از بیخ و بن اصلا همچین چیزی نبوده. یعنی اگه یه مانعی سر راه باشه، راهم رو عوض می کنم و بعد میگم: بیا! دیدی هیچ مانعی نیست؟!

  

  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۳۴
پریا

 

.If something happens by default, it happens only because something else has not happened

  

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۰۷:۰۴
پریا

 

داشتن آینه رو رو دیوار نصب می کردن که برق رفت. من یه گوشه نشسته بودم آهنگ گوش می کردم.

گفت: می دونی تو الان حکم کی رو داری؟

- نه. کی؟

- اونایی که وقتی تایتانیک داشت غرق می شد داشتن ویلون می زدن.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۱۳
پریا

 

اولین عکس رو که باز کردم و دیدم «به نام یزدان پاک» یه چیزی ته دلم بشکن زد؛ شبیه حس چکیدن اولین قطره بارون یا صدای قطره آبی که روی آب دیگه می چکه. من می دونم این شروع، مخصوص توئه. و عکس بعدی « TO THE FOOLS WHO DREAM ». من می دونستم این برای منه. همه چیز داشت روشن تر می شد... و روشن شد.

هر بار که به آدم هایی فکر می کنم که بی دلیل و با میل و انتخاب خودم دوسشون دارم، تو اولین نفری. پر رنگ و بی رقیب. آگاه کردن تو از این توجه، خیلی دورادور و تدریجی بود. و سخت. ولی ندونستنِ تو، بی انصافی و دوست نداشتنی تر بود. و حالا خیالم راحته که می دونی. حتی اگه ندونی چقدر.

من ازت ممنونم که با من تو یه دنیا زندگی می کنی. از نگاهت به دنیا، از این که تو روزهایی که فکر می کردم هیچ کس نیست که هنوز منتظر یه روز خوب باشه، منتظر بودی. و یادت بود این منم که به اندازه گتسبی امیدوارم. مثلا همین حالا که فکر می کنم یه روز این رو می خونی.

از تسلیم نشدنت، از منتظر موندنت، و از دوری و رکود و سکوتت، و از این که می تونستم با خیال راحت و بدون نگرانی همه این ها رو تجربه کنم و به تو نگاه کنم که هنوز هستی، جلوتر و با همه ی این حس ها و روزهای مشابه. حتی این که از احمقانه ترین چیزهایی که بقیه فکر می کردند، ساعت ها با یه حس واقعی و سرزنده حرف بزنیم و پشیمون نشیم.

حالا هم گفتی به خاطر تو شروع کردم. و این جمله شاید خیلی عادی گفته شده باشه و خیلی عمیق نباشه، اما می دونم که همینه.

 

 

از تو ممنونم که دوستت دارم

تو می توانستی جور دیگری باشی،

جوری که هرگز نتوانم دوست بدارم!        "زانیار برور"

 

 

گفتن این ها به خودت خجالت آوره. امیدوارم یه روز بیاد که اصلا لازم نباشه اینا رو بهت بگم. به هرحال هر دو حالتش عجیب و بی مزه است. هم ندونستن تو و هم گفتن من.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۴۶
پریا

 

چند وقت پیش تو گروه به بچه ها گفتم خجالت می کشم از این که دارم سریال ترکی می بینم. پریسا گفت: بی خیال، مگه ما روشنفکریم که سریال ترکی نبینیم؟

حرفش خیلی برام خوشایند بود. یعنی شبیه همون چیزاییه که من همیشه خودم رو باهاشون توجیه می کنم. این که اصلا چرا باید کاری رو که بقیه دوست دارن، من انجام بدم؟ یا این که چرا کاری رو که بقیه دوست ندارن - صرفِ دوست نداشتنِ اونا - من انجام ندم؟

این یکی از مواردیه که خوشبختانه یا هرچی تو زندگیم رعایت کردم و فعلا ازش پشیمون نیستم. تازه این هم هست که در برابر اصرارهای بیش از حد یه جور مقاومت تو وجودم به وجود میاد! شاید ناخودآگاه.

مثلا این که تا حالا اصلا ترغیب به خوندن صد سال تنهایی، کوری، دنیای سوفی و بار هستی نشدم. نه این که هیچ جور ایده ای درباره خوندنشون داشته باشم یا این که عمداً بخوام نخونم. فقط حدس می زنم به دلیل بیش از حد همگانی بودنِ غیر واقعی شون هیچ "میل"، "وسوسه"، "اشتیاق"، یا حتی کنجکاوی نسبت بهشون نداشتم.

این در مورد فیلم دیدن هام هم صدق می کنه. این که از پارسال که کاندیداهای اسکار 2016 رو دانلود کردم، با یه تخمین سرسری چیزی حدود 300-400 ساعت فیلم و سریال دیدم که فقط شامل 5 تا فیلم از سری اسکار شده. همین طور در مورد فیلم های هیچکاک و آل پاچینو و اسپیلبرگ و کوبریک.

من مطمئنم از دیدن این فیلم ها یا خوندن این کتاب ها پشیمون نمی شم و لذت خواهم برد. فقط موضوع اینه که از خوندن  و دیدن بقیه هم همین حس رو دارم. :) و دلیلی ندارم که با وجود علاقه ی خودم جای این لذت ها رو عوض کنم.

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۴۳
پریا

 

دارم لغت می خونم. و اینکه یکی از راه های حدسِ معنی از طریق "عقل سلیم" است و اینم مثالش:

 

“.The morning had passed’away, and Rip felt famished for want of his breakfast”
—Washington Irving
 

بعد میگه شما بعد از این که صبح گذشته و صبحانه نخوردید چه احساسی دارید؟

چیزی که من حدس زدم "خجالت یا شرمندگی خفیف" بود. چرا که خودم رو تو مسافرت و یا جمعی تصور کردم که من آخرین نفر بیدار می شم و باید جلوی نگاه بقیه و متلک های احتمالی صبحانه بخورم. در حالی که معنی درست "خیلی گرسنه" است. :/

 

 به تفاوت نگرش ها دقت نمی کنن چرا؟

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۱۱
پریا

 

- کی میگه من می‌مونم؟

- تجربه.

- قابل استناد نیست.

- آدم ها دیر به دیر عوض میشن.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۶ ، ۰۱:۱۴
پریا

 

وقت هایی که اونقدر از کسی دلخور می شم که نباید، تنها راه انتقامم رو تو این می بینم که بمیرم و اون شخص پشیمون شه از کاری که با من کرده.! که تا قیامت هیچ فرصتی برای دلجویی از من نداشته باشه. چون می دونم اگه نمیرم در اولین فرصت یادم میره و از دلم درمیاد.

 

 یکی نیست بگه: ابلهِ متوهمِ خوش باور!

  

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۶ ، ۲۳:۲۱
پریا

 

نمی دونم چند ماهه که "سه شنبه ها با موری" پایین تختم مونده بود و نه می خوندم و نه میذاشتمش تو قفسه. و صرفا به خاطر این که کتاب امانت بود و دوست داشتم زودتر پسش بدم، تصمیم گرفته بودم که تا این رو نخوندم، کتاب دیگه ای رو شروع نکنم. و به این ترتیب من موندم و سه شنبه های پایین تخت و اتحادیه ابلهانی که بعد از خوندن هر 20 صفحه باید چرت بزنم و چند ماهی که مثل همیشه حروم شد.

امشب بالاخره برای این که قفل کتابای دیگه رو بشکنم، کتاب رو برداشتم و بعد از خوندن چند صفحه با اشتیاقی که خیلی وقته ندارم بدون زمین گذاشتنش 70 صفحه رو یک جا خوندم. ولی چون مغزم و حرفایی که با خودم می زدم نمی ذاشت رو کتاب تمرکز کنم، مجبور شدم بی خیالش شم و بیام اینجا بنویسم.

این که من هیچ برنامه ای برای زندگیم ندارم.

از وقتی که:

"کشف کردم که جهان فقط شامل علایق من نمی شود."

"رویای زندگی ام رنگ باخت، و برای اولین بار در زندگی ام شکست خوردم."

با توجه به این که من هیچ وقت تو زندگیم برای هیچی تلاش نکردم، شکست خوردن عبارت مسخره ای به نظر میاد. ولی خب قبل ترها حداقل یه سری رویا داشتم و بدون تلاش یا برنامه ای برای به واقعیت تبدیل کردنشون الان اون ها رو هم ندارم. به هرحال ویژگی ای که من دارم اینه که عمیقا و به صورت عملی تحت تاثیر هیچ چیزی قرار نمی گیرم؛ و این نیست که مثلا یه تصمیم یا یه جمله زندگیم رو زیر و رو کنه. که به قول سعدی بسیار خلاف عهد کردم...

به طور بی علاقه و غیر منتظرانه ای منتظرم ببینم آخر این ماجرا کجاست.

 

  * تمام نقل قول ها از کتاب

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۶ ، ۰۱:۱۱
پریا

 

مردم دروغ می گویند که آزاد باشند، چون اگر راست بگویند، آزادشان نمی گذارند. مردم دروغ می گویند برای این که دیگران به خود حق می دهند به نام «حقیقت»، با آن ها مقابله کنند.

 

 

تصرف عدوانی - لنا آندرشون

 

 

 + یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم!

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۳
پریا

  

کجایی که بگی آه یکی از اسم های خداست؟

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۱۹
پریا

 

  1

- بگو کِشتی!

- کشتی.

- من خوشگلم، تو زشتی!

 

 

  2

- یه چیزی بگم تکرار می کنی؟

- نه.

- خواهش می کنم!

- نمی گم.

- همین یه بار!

- باشه.

- بگو قایق!

- قایق!

   [سکوت.]

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۴۶
پریا

 

بعضی وقت ها، فقط به خاطر این که نمی دونم چطوری باید موافقت کنم، مخالفت می کنم. :(

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۱۰
پریا

 

تنها چند لحظه

با تو

فکر کردم

به تاکستانی

دورِ دور...

 

و من

تمام سرزمین های نزدیک را

یادم رفته است

 

تنها چند لحظه

تو را

هزار سال دراز،

هزار شب سیاه،

  دوست داشته ام...

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۲
پریا

 

یه جا تو دفتر برنامه ریزی نوشته بود:

"اگر خودتان را دوست نداشته باشید، نمی توانید دیگران را دوست بدارید."

منم خواستم پایینش بنویسم من خودم رو دوست دارم؛ ولی نمی دونم چرا نوشتم: تو رو دوست دارم زیاد... تازه اونم با صدای مازیار فلاحی! یاد دبیرستان افتادم که هر کتاب رو بر می داشتم برای امتحان بخونم، نیم ساعت اول صرف خوندن و یادآوری شعرهایی می شد که صفحه اول کتاب نوشته بودم. مخصوصا هندسه و دین و زندگی! "مردم از فتنه گریزند و ندانند که ما / به تمنای تو در حسرت رستاخیزیم" باز جای شکرش باقی بود که به کتابام حساس بودم و توشون چیزی نمی نوشتم. ولی همیشه دوست داشتم یه نفر رو دوست داشته باشم و مث این شعرا اسمش رو لا به لای صفحه کتابم بنویسم. چون این یکی رو قطعا نمی شد تو صفحه ی اول و فقط تو صفحه ی اول نوشت!

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۴۵
پریا

 
 
خشم و هیاهو - ویلیام فاکنر

اشباح - هنریک ایبسن

انگار این من نیستم - بیتا فرخی

به سوی فانوس دریایی - ویرجینیا وولف

ارلاندو - ویرجینیا وولف

آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین - اصغر طاهرزاده

داستان های شگفت انگیز - ادگار آلن پو

خانواده ی گیتری - اریک امانوئل اشمیت

نقد ادبی - چارلز برسلر

پستچی - چیستا یثربی

قصه ی هشتاد و چهار - مجموعه داستان کوتاه به انتخاب مصطفی مستور

من آلیس نیستم ولی اینجا خیلی عجیبه! - فرید حسینیان تهرانی

دختری که می شناختم - جی. دی. سلینجر

زن نانوا - مارسل پانیول

به من بگو لیلی - مهسا زهیری

گرمازدگی - فرشته احمدی

آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی

شطرنج با ماشین قیامت - حبیب احمدزاده

تهران در بعد از ظهر - مصطفی مستور

بهترین شکل ممکن - مصطفی مستور

ویرا یا نیهیلیست ها - اسکار وایلد

دکتر فاستوس - کریستوفر مارلو

خانه خوبرویان خفته - یاسوناری کاواباتا

هری پاتر و فرزند طلسم شده - جی. کی. رولینگ

دکتر جکیل و آقای هاید - رابرت لوییس استیونسن

آموزش داستان نویسی پیشرفته (جلد پنجم) - الوالفضل درخشنده

شایعات - نیل سایمون

کمدی سیاه - پیتر شفر

مرگ از من فرار می کند - فرهاد خضری

خانه کاغذی - کارلوس ماریا دومینگس

آخر بازی - ساموئل بکت

مالوی - ساموئل بکت

مرگ فروشنده - آرتور میلر

مادام بواری - گوستاو فلاوبر

رویای آمریکایی - ادوارد آلبی
 

 
 
.........................................
 
شعر
 
کاش خوابت کمی مرا می دید - افشین صالحی

جا ماندن - لاله صبوری

با اطلسی ها پیر شدیم - عاشقانه های شعر ترک

آن ها - فاضل نظری

کتاب - فاضل نظری

هوا را از من بگیر خنده ات را نه! - پابلو نرودا

صدایم را از پرنده های مرده پس بگیر - لیلا کردبچه

کسره - علیرضا روشن
 
 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۴۴
پریا

 

"وقتی که... حتی اسم خودم هم یادم نیست."

خب راستش من هیچ وقت فکر نکرده بودم ممکنه آدرس وبلاگم رو یادم بره. ولی رفت.

چقدر آروم و ناباور جا خوردم.

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۳۸
پریا

 

مثلا من می خوام با پاوز کردن فیلم، جلوی تصادف دکتر استرنج رو بگیرم.

 

 چقدر راحت طلبانه و کم انگیزه! شاید باید لپ تاپ رو می بستم!

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۰۴:۰۰
پریا

 

این واقعا مسخره است که وقتی فیلم می بینم، هر چیزی رو که می بینم دلم میخواد! غذا، آب، خواب، کتاب و حتی الان که داشتم کف استخر رو نگاه می کردم، شنا! از نظر اخلاقی شانس بزرگیه که ذائفه ام به نوع دیگه ای از فیلم ها نمی خوره!

 

  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۸ دی ۹۵ ، ۰۲:۱۴
پریا

 

من تا حالا نمی دونستم پریشب چه کلمه ی قشنگیه، پری شب، پری شب ها.. پری، شب ها...

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۵ ، ۰۲:۱۱
پریا

 

گفت: روزهای آخر بارداریم بود که به رضا گفتم ماشین رو نیار، بیا بریم یه کم پیاده قدم بزنیم. وقتی داشتیم تو خیابون قدم می زدیم رضا گفت شبیه این تازه عروس و دامادهای بدبختی شدیم که چون پول ندارن مجبورن با عشق قدم بزنن.

 گفتم: خب وقتی پول ندارن باید عاشق هم باشن، اما وقتی پول هست مجبور نیستن حتما عشق هم داشته باشن.

 

 فکر کردم به حرفی که زدم هیچ اعتقادی ندارم ولی احتمالا دارم.

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۵ ، ۰۱:۴۴
پریا

 

اوج مهربونی من هم اونجایی خلاصه می شه که وقتی می بینم بابام هم تو تایم دانلود رایگان بیداره، سرعت دانلود هام رو به 800 محدود میکنم که اون هم بتونه با 400 تای دیگه دانلود کنه.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۰۷:۱۶
پریا

  

تو بارون که رفتی، شبم زیر و رو شد...

یه بغض شکسته رفیق گلوم شد...

تو بارون که رفتی، دل باغچه پژمرد...

تمام وجودم.. توی آینه خط خورد..

 

 

هر بار که این آهنگ رو می شنوم، شبیه کسی که حافظه اش رو از دست داده، یهو تو ذهنم رعد و برق می زنه و تصویر یه کوچه بارونی، به صورت یه عکس مخفی که به وسیله ایمیل به دست کسی می رسه، گوشه ی سمت راست ذهنم ثابت می مونه. و مدیا پلیری که تقریبا 56 درصد آهنگ رو خونده.

 

 بی هیچ مناسبتی!

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۵ ، ۰۳:۳۸
پریا

  

اینکه من خواب شاملو رو ببینم عجیبه، اینکه شاملو به نسخه زبان اصلی ژول ورنی هم که من دارم غبطه بخوره، عجیب تر. اما اینکه وقتی می خوام با شاملو عکس یادگاری بگیرم یاد یغما گلرویی بیفتم اصلا عجیب نیست.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۵ ، ۰۸:۳۴
پریا

 

این که با خواندن 4 خط وبلاگ و یادآوری رویاهای کودکانه و خنده دار (و خوب، و امیدوار و شاد و سبک و رنگی و بادبادکی! باد بادک ی...) گذشته (و قرنطینه و بیمار و بی جان و بیزار حال) ات، ببینی که چقدر هیچکدام را نداری، دقیقا مثل این است که به یک قلعه چیپسی (این شکلی و با طعم پیتزا) خیره باشی که ناگهان با صدای خششششششش فرو می ریزد و تو در پشت آن با کتیبه ای سنگی و قدیمی رو به رو می شوی که می گوید از اول هم قرار ما همین بود. یک چیزی توی مایه های "وینتر ایز کامینگ" که هیچ راه فرار و گریزگاهی ندارد و حتما حتما باید با آن رو به رو شد؛ مخصوصا برای تو که روی دیوار ایستاده ای.

و چقدر این پست یکهویی می خواست تمام شود، که نشد و اینکه قرار است بجنگی؛ غریب، ناچار و امیدوار... خیال پرداز.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۵ ، ۰۳:۲۹
پریا

 

بِاذن مولانا امیرالمومنین

نحن زوار الحسین فی الاربعین...

 

 ان شاءالله.

 

 4 آذر : جانی و دلی...ای دل و جانم همه تو!

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۳
پریا

 

توی این بحبوحه ی شک، وسط این همه بحران،

گاهی آدم دلش فقط یک دوستت دارم می‌خواهد که نمیرد!

که مثلا حافظ بگه:

 

من ترک شاهد و ساغر نمی کنم

صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم

 

باغ بهشت و سایه ی طوبی و قصر و حور

با خاک کوی دوست برابر نمی کنم

 

تلقین و درس اهل نظر یک اشارتست

گفتم کنایتی و مکرر نمی کنم

 

هرگز نمی شود ز خود خبر مرا

تا در میان میکده سر بر نمی کنم

 

ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن

محتاج جنگ نیست برادر نمی کنم

 

این تقویَم تمام که با شاهدان شهر

ناز و کرشمه بر سر منبر نمی کنم

 

حافظ جناب پیر مغان جای دولتست

من ترک خاک بوسی این در نمی کنم

 

 

تقویم تمام :)

  خط اول از اندیشه فولادوند و خط دوم از افشین صالحی.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۲:۵۰
پریا

 

"نیاد اون روزی که دیره ، واسه‌ی داشتن عشقم...

ترسم از اینه که روزی من به یاد تو نباشم

دیگه دلسرد بشم از تو ... برم و با تو نباشم..."

 

خب باید عرض کنم که اپیزود اول "اون روز" که تو آهنگ شادمهر اومده امروز صبح بود. که از خواب بیدار شدم و دیدم واقعا اگه هر اتفاقی بیفته برام اهمیت نداره. حتی یه لحظه فکر کردم: حتی اگه تهران قبول شی؟ و ته دلم هیچ احساس خوشی یواشکی نبود. واقعا برام اهمیتش رو از دست داده بود. چرا؟ چون از وقتش گذشت. تا رسیدن وقتی که دیگه هیچ‌کدوم از "آرزوهام" رو ازت نخوام تنها یک قدم باقی‌ست. دیگه بقیه‌اش رو ، اگر هروقت هرچی ازت بخوام، آرزو نیست.

 

جهان برایم دیگر هیچ نداشت

و من دلیر، مغرور و بی نیاز...

اما نه از دلیری و غرور و استغنا!

که از نداشتن، از نخواستن.

زندگی کوچک‌تر از آن بود که مرا برنجاند و زشت‌تر از آن که دلم بر آن بلرزد.

هستی تهی‌تر از آن که به دست آوردنی مرا زبون سازد،

و من تهیدست‌تر از آن که از دست دادنی مرا بترساند.           "هبوط در کویر - علی شریعتی"

 

 

الان ناراحتی‌ام از اینه که اینم اهمیتش رو برام از دست داد و از دست رفت.

زیاد نیستن چیزایی که برای آدم..

 

 

جای پاییز خالیه. نمودار P و 'P خیلی لخت و پتیه.

 

 

 

** پایان پرده‌ی دوم (با فونت بی‌آسمان 36)

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۳
پریا

   

جز آستان توام در جهان پناهی نیست

  

 پ.ن: تو دلم آشوب پاییزه دوباره...

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۴۶
پریا

 

می شود آن قدر از بودنت توی قلب کسی مطمئن باشی،

که اسمت را پایین هیچ "دوستت دارم" و "تولدت مبارک" ی ننویسی.

و تنها وقتی می خواهی قول بدهی؛ - برای روزهایی که دیگر کسی نیست که فراموشش نکند - بنویسی: آتوسا

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۶
پریا

 

.They say butterflies that survive winter come back yellow the following year

.After I heard that, whenever I see yellow butterflies, it just breaks my heart

 

(Aruitemo Aruitemo (Still Walking

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۵
پریا

 

دلتنگی

    یعنی

به جای تمام وقت هایی که صدایش نزدی

    هربار

          به جای او

   کسی را صدا بزنی

                  - به نام کوچکش -

              به نام کوچکش...

 

                                  

 

 

 

 " نگو از تلخی دنیا سیرم

 نگو می رم.. نگو که می میرم"

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۹
پریا

 

 

بعضی وقت ها، گفتن بعضی حرف ها روی دل آدم می ماند. این طور وقت ها باید کسی باشد که خودش مثل همه ی این وقت ها و این حرف ها، مال دل آدم باشد.

 

   

  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۰۵:۳۲
پریا

 

وقتی شما برای کسی یک نفر هستید، او هم باید برای شما یک نفر باشد. تنها و تنها یک نفر، که او باشد! لطفا چندتا یک نفر مثل او نداشته باشید. حتی می شود اصلا یک نفر مثل او را نداشته باشید، اصلا نداشته باشید...

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۰۳:۱۹
پریا

 

ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم...

یک ساعتم بگنجان در سایه ی عنایت

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۵ ، ۰۴:۰۷
پریا

 

اوایل دانشگاه وقتی تازه با نیشتمان دوست شده بودم، از این همه راستگویی و صداقت این بشر حیرت می کردم! به معنای واقعی کلمه. اون موقع من به طرز فجیعی و بدون هیچ دلیلی از گفتن حرف راست امتناع می کردم! و این همه راستگویی نیشتمان برام ترسناک و غیرقابل باور بود. همیشه فکر می کردم چطور می تونه راستش رو بگه و از این نترسه که بقیه واقعیت ها رو در موردش بفهمند. و خودم بدون اینکه واقعا بدونم چرا، در مورد کوچک ترین مسئله دروغ می گفتم بدون اینکه واقعا نیاز باشه.

کم کم به دلیل هم نشینی و دیدن اینکه اون حجم عظیم صداقت هیچ فاجعه ای به بار نمیاره منم به "راستش رو گفتن" رو آوردم. حتی بعضی وقت ها دلیل اینکه راستش رو می گفتم این بود که می دونستم اگه من راستش رو نگم، قطعا نیشتمان میاد میگه! و دروغ گفتن من هیچ فایده ای نداره. اینطوری بود که کم کم آسایش خاطری که نیشتمان به دلیل راستگو بودنش داشت به چشمم اومد. از اینکه هیچ وقت این ترس رو نداشت که: "مبادا کسی بفهمه!". اونجا بود که فهمیدم شجاعتی که به دنبال راستگویی میاد چقدر خوب و آرامش بخشه و چقدر امنیتش از پنهان کاری های بی دلیل و غیر ضروری بهتر و بیشتره.

ناگفته نماند که بعدتر ها فهمیدم اصلا خیلی وقت ها دروغ می گم که بقیه حرفم رو باور کنند، پس همون بهتر راستش رو بگم که باور نکنند! نتیجه اش بهتر از چیزی می شد که فکر می کردم.

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۳
پریا

 

یادم باشد

توی نقاشی هایم

گوشه ی هر پل

درختی بکارم

که در شاخه هایش

لانه ای خالیست

و مسافری بی رمق

که بعد از هر عبور

یک دل سیر

گریه می کند

           

                

 

 


 

 

نگران توام

که پشت گوشی تلفن بغغض کرده ای

و برای صدای گرفته ات

دنبال بهانه ی بهتری می گردی   

                                      "لیلا کردبچه"

 

 

 

+ من پری کوچک غمگینی را می شناسم...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۱۰
پریا

 

- خدایی کجای قیافه من به تاریخ بیهقی خوندن میخوره؟

- قیافتو یادم رفته.

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۶
پریا

 

یادم هست روزهایی که انگار از الان خیلی دورند، هیچ وقت گله و شکایتم رو پیش بقیه نمی گفتم. که شاید به قول سعدی: "مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه." گذشته از اون هم، حاضر نبودم چیزی رو که مال منه، مربوط به منه، پیش چشم بقیه پایین بکشم. فکر می کردم اگر چیزی هم این وسط خوب نیست، بهتره که فقط خودم خبر داشته باشم. یه تفکر دیگه هم که داشتم این بود که مثل اون دیالوگ تو نجات سرباز رایان معتقد بودم: "شکایت از پایین به بالا می ره."

اما حالا... یه چیزهایی تو وجودم عوض شده، هرچند ناخواسته و بی ندامت، اما سنگین و پر حسرت. اینکه دیگه حاضر نیستم برای دلم آبروداری کنم3 برام تلخ و رنج آوره اما چیزیه که پذیرفتم و ...1 شاید فهمیدم که اون چیزها مال من نیستند، در واقع هیچی مال من نیست. و اینکه حالا دیگه اونقدرها بالا نیستم که شکایتم فقط پیش خودم بمونه... "تا انتها سقوط، تقسیم بر سکوت..."2

 

 

1. تصویری که برای این رنج توی ذهنمه مربوط به تصمیم های فرمانده کل سریال نسل خورشیده، هرچند مسخره.

2. شعر اصلی که شاعرش رو یادم نیست: "تا انتها صعود، تقسیم بر سکوت"

3. یاد روزهایی که می گفتم: "سکوتم از رضایت نیست / دلم اهل شکایت نیست..." :)

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۰
پریا

 

 

صد بار دیگه هم که زمان به عقب برگرده، من بازم همون بنده ی کم کار و پر آرزویم.*

برای همین هیچ وقت تو حسرت ها و پشیمونی هام نگفتم کاش به عقب بر می گشتم تا جور دیگه ای عمل کنم. برای همینه که پر توقعم! از تو، نه هیچکس دیگه. اگه کاری هست باید همین حالا کمکم کنی. گفتنی ها رو از ما بهترها گفتن. که در خیلت به از ما کم نباشد :)

 

* من آن بنده ی کم کار و پر آرزویم که وسیله ای در دست ندارم... جز آنچه رحمت تو فراهم آورده،

و رشته های امیدم از هم گسیخته، جز رشته ی امیدِ بخشش تو که خود را بدان آویخته ام.

صحیفه سجادیه - امام زین العابدین (ع)

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۰۳
پریا

 

اگر روزگار دوری ازدواج کردم

و روزگار دورتری اگر بچه دار شدم،

می خوام بهش یاد بدم به مامان بگه : حضرت مادر...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۸
پریا

 

- تو کی حوصله داری؟

+ سوال خوبی نیست. وقتایی حوصله دارم که بقیه حوصله منو ندارن.

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۱
پریا

 

یکی از ویژگی هایی که باعث شده گاهی دورتر از بقیه وایسم، اینه که از آفریده های انسانی - جدای از موسیقی و ادبیات - لذت نمی برم. شگفت زده نمی شم. جذابیتی هم برام ندارن. هیچ وقت رغبتی به بازدید از سیرک، موزه ها، آثار باستانی و حتی باغ وحش ها نداشتم. برعکس طبیعتی که همه چیزش برام لذت بخش و شگفت انگیزه. از اون آبی آرام بلند و کوشش بی حاصل موج گرفته تا وقتی که طوفانی می شن و سیاه و خاکستری.

 

پرواز شبانه - Life of Pie - سقوط در مالسترم

اینا برای لذت بردن من یه تصویر کامل رو تشکیل میدن.

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۲۴
پریا

 

 

اگر بیابانی شخصی می داشتم،

همه ی شیرهای دنیا را صدا می کردم

و می گفتم:

ببینید پیش من چه قدر شن هست و

چه قدر آزادی.

خورشید را نشان می دادم،

می گفتم: در این جا

کسی به شما نخواهد گفت که گرگ هستید،

یال های تان را نخواهند تراشید.

می گفتم:

می بینید چه قدر سکوت هست در این جا؟

از آنِ شماست!

بدرید آن را با غرش سیمین تان!

 

... و سپس

شبانه

و پنهانی

هرکدام از ما

شعر می سرودیم

راجع به قفس ها.

 

                    "هوانس گریگوریان"

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۵۳
پریا

 

 
دشمن عزیز - جین وبستر

ترغیب - جین اوستین

پرواز شبانه - آنتوان دوسنت اگزوپری

جاناتان مرغ دریایی - ریچارد باخ

پری فراموشی - فرشته احمدی

حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه - مصطفی مستور

خوبی خدا - مارجوری کمپر، شرمن الکسی و ...

خیلی نگرانیم، شما لیلا را ندیده اید؟ - رسول یونان

کیمیا خاتون - سعیده قدس

پست چی همیشه دو بار زنگ می زند - جیمز ام.کین

پل های سن ائواز - مارگریت دوراس

اتللو - ویلیام شکسپیر

یوزپلنگانی که با من دویده اند - بیژن نجدی

کمی دیرتر - سید مهدی شجاعی

انگار گفته بودی لیلی - سپیده شاملو

دون ژوان - دومنیک راون

خداحافظ گری کوپر - رومن گاری

دیگر اسمت را عوض نکن - مجید قیصری

امشب با دریدا - مهران زنده رودی

خانه عروسک - هنریک ایبسن

ایام بی شوهری - نسترن رها

من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا

عشق لرزه - اریک امانوئل اشمیت

به خاطر یک فیلم بلند لعنتی - داریوش مهرجویی

کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی

قصه های امیر علی 3 - امیرعلی نبویان

جابریل ، خون آشام - دی. بی. رینولدز

عشق زشت - کالین هوور

دوست داشتن آقای دنیلز - بریتنی سی چری

لبخند در مطب - منوچهر محمدزاده

سراپا دردسر - ریچل گیبسون




  
سری رمان های 98ia :

 

ترنج لحظه های رنگی - سامان

دون جووانی - mahtabiii75

خنده های قشنگ - طیبه سوری

شرعی ولی غیرقانونی - سمیه.ف

جنحه - کیمیا.ش

دردم - خورشید.ر

زخم پاییز - معصومه آبی

شهربازی - allium

طعم گس زیتون - باران ستاک

سرب - نغمه نائینی

زندگی عروسکی - سحر.ن

فصل پنجم عاشقانه هایم - فاطمه ایمانی

بی همسرای - سحر.ر

تا تلاقی خطوط موازی - zed-a

طلاهای این شهر ارزانند - هانیه وطن خواه

روشنایی مثل آیدین - هانیه وطن خواه

زندگی خصوصی - منا معیری

تو هنوز اینجایی - مهسا نجف زاده

آدم و حوا - گیسوی پاییز

برزخ اما... - گیسوی پاییز

خواب زده - الناز محمدی

سنت شکن - الناز محمدی

پشت کوه - لیلی تکلیمی

 


 

شعر :

 

دستورهای زبانی یک دیکتاتور عاشق - کامران رسول زاده

هوای حوصله ابری است - محمدرضا عبدالملکیان

پذیرفتن - گروس عبدالملکیان

سکته سوم - غلامرضا بروسان

کسره - علیرضا روشن

عطارد - کاظم بهمنی

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۳۲
پریا

 

خدای من! و نه خدای کسای دیگه؛

به خاطر همه ی آب و هواهای بارونی جهان ازت ممنونم.

به خاطر همه ی دلخوشی های کوچیکی که بهم می دی.

به خاطر اینکه همیشه حواست هست. به من، به دلخوشی های کوچیکم، به لبخندهای یواشکی ام.

و به خاطر من معلوم نیست چه کارها که نمی کنی!

تو عشق مــنـــــی... وقتی خدای منی! خدایِ "من"! جدای از بقیه و با تمام وجودت و فقط برای من.

من صدای رعد و برق هات رو دوست دارم، و همه ی بارون هات رو.

چقدر خوبه که چیزی به بزرگی تو مال منه. این مالکیت مطلق! و لبخند.

و چقدر خوب تره که من هم مال توام... هرچند کژ، هرچند کم، اما تمام.

هوا بارونه... بارونه... بارونه...

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۴
پریا

 

دوست داشتن رو یادم رفته

انگار!

 

ای روح گمشده ی من!

خیلی چیزها را از یاد برده ام...

خاطراتم یکسره بر باد رفته است.     "مارگارت میچل"

 

البته چیزی که بر باد رفته خاطراتم نیست، دنیای من بود که داشتم.

 
 
به خودم می گویم:

بزرگ شو

آنکه در چشمان ما قدم می زد

جایی توی آینه مرده است...  

                                       "گراناز موسوی"

  

حالا معلقم

تو دنیایی که مال من نیست.

و این شبیه زندگی نیست!

 

اگر نبودم

مرا در چیزهایی پیدا کنید

که دوستشان داشتم... 

                                "غلامرضا بروسان"

 

از آخرین بارانی که دوست داشتم یازده مـــاه می گذره.

بغض. (صفحه تار)

                         آه. باران.

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۴۶
پریا

 

همه میگن که تو رفتی

همه میگن که تو نیستی...

 

همه میگن که تو نیستی، همه میگن که تو مردی ...

همه میگن که تنت رو به فرشته ها سپردی ...

 

چرا این همه غم انگیز؟

چرا این همه نبودنت سنگینه؟

 

به خاطر همه خوبی هات کاش خدا کاری بکند.

 

  

    

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۱۷
پریا

 

راز بزرگ کوچه، شب، باران

جغرافیای کوچک عریان

دستی که شد در دست تو پنهان

عاشق تر از اردیبهشت: آبان...

 

               

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۰۱:۴۷
پریا

  

من با پاییز چکار کنم؟ [گریه ی بسیار...]

[مکث]

[سکون]

[حضار!]

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۰۱:۱۷
پریا

    

   

و آسمان

سنگ تمامی بود

بر گور آرزوهایم

                        

    

     

با هر نگاه.. با هر سر رو به بالا، این سنگ با تمام قدرت ..!

       

+ حرفی بزن که تو زیر و بم صدات حرف نگفته ی چشمات رو بشنوم

  فرقی نمی کنه که چی می خوای بگی.. فقط بگو بذار صدات رو بشنوم...

"دنیای آرزو... - ابی :) "

   

    

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۰۶:۰۶
پریا

 

من از همان اولِ باران بی خبر ،

که ناگهان کوچه تا انتهای گفت و گوی گریه خلوت شد

جوری غریب دلم روشن بود

که سر انجام یکی از همین روزهای رهگذر

دوباره به خواب خانه برخواهی گشت.



من از قدیم،

قدیمِ همان اوقات آشنا

اوقات آشنای علاقه را می شناختم

من می دانستم که تو باید به عمد

گلدان خالی خانه را با خود برده باشی

اما درگاه خانه هنوز

به روی رویا و گریه های مخفی باز است!

من این همه عمری ست

که زیر طاق های شکسته خوابیده ام ری را...



من از همان اولِ باران بی خبر

جوری غریب دلم روشن بود

که سر انجام یکی از همین روزهای رهگذر

قاصدی خیس از دو دیده ی دریا می آید

و صاف از سمت روسری های مانده بر بند رخت

به جانب آفتاب آسوده در خواب ابر اشاره خواهد کرد،

باید برای ما – نبیرگانِ غمگین ترین ترانه ها-

خبر خیری آورده باشد...

قاصدی خیس از دو دیده ی دریا

که شبی دور

چراغی از ردیف رویاها ربوده بود.



من از همان اولِ باران بی خبر

می دانستم زیر بارانی بلندش

دو شب بوی تازه و

چند کلوچه ی قند و

پاکت نامه ای دارد.



من از قدیم

قدیمِ همان اوقات آشنا ،

اوقات آشنای علاقه را می شناختم.



می دانم

خبر خیری خواهد رسید.

                                       "سید علی صالحی"

   

   

  

  

آخرین روز بهار ، به جای اولین روز پاییز! هه...!

   

  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۲۵
پریا