مثل سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش | و غم دشتها
نگاهم به عدد ۱ بالای صفحهی گوشی میافته و یه صدایی - انگار که ناباورانه - توی ذهنم میگه: اردیبهشت شده!
روزهایی نهچندان دور - اما انگار که هزار سال ازشون گذشته باشه - این جمله به تنهایی برای من یه مژده بود. مژدهی یه بهارِ دوباره! مژدهی شمعدونیها، حافظ، سفر، کتاب، رویا، شوق، انتظار، دیدار...
توی آخرین تصویری که هنوز سبز و زنده بود، من بودم و یه کولهپشتی و هندزفری و پلهوایی و بارون و بوی کاجها. حتی شبش ماه بود و شعر و یه دلتنگی سبک و شادیآفرین! ترجمهی یه داستان عاشقانه توی انجمن، و شوق و دلهرهام برای دسترسی به اکانتم با یه کامپیوتر دیگه و انتشار پستها!
قبل از اون هم اردیبهشت روزهای شاد و پر از شور و دوندگی بچگی بود و گلهای محمدی.
بعد، ولی، خاکستری شد. رنگش پاک شد. بعدش انگار دیگه دلم نمیخواست شاد باشم، یه جور احساسِ... - گناه که نه - ولی یه چیزی بود که میگفت: «اردیبهشتهای بعد از اون؟»
هیچوقت اردیبهشت رو بدون اون تصور نکرده بودم. چون اون خودِ اردیبهشت بود. پنجم اردیبهشت.
حالا هر وقت اردیبهشت میشه، انگار منتظرم این پنج روز زودتر بگذره؛ که بعدش دوباره روزهای بدون اون برگردند و نبودنش توی اون روزها عادی باشه. اما توی این پنج روز... نمیشد که نباشه. اما شد. حالا دیگه نیست. و نبودنش توی این پنج روز سختتر از روزهای دیگه است.
گاهی فکر میکنم برای همینه که انقدر کتابهای یانگ ادالت خارجی رو دوست دارم. برای اینکه مثل یه جای امن توی روزهای دبیرستان محصور شدن. که توی بیشترشون شخصیت اصلی، یه نفر رو از دست داده و داره با بحرانهای بعد از نبودن اون کنار میاد. و این سردرگمی و آشفتگی هیچ چیز عجیب و غیرقابل باوری نداره.
برعکس واقعیت، که نبودن یه نفر اونقدرها هم به چشم نمیاد و میشه به سادگی اون رو پشتسر گذاشت. فقط کاش اردیبهشت هنوز سبز و آبی بود.