P'

پ پریم

P'

پ پریم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

 

چندوقت پیش به اصرار مداوم و ستوه‌آور خانواده و دوستام، برای یه سری از کتاب‌های دوره‌ی نوجوانیم تو کنسل آگهی زدم. اون‌قدر دلسرد و خسته بودم که ترجیح دادم بیشتر از این برای نگه داشتن پوسته‌ی خاطراتم مقاومت نکنم. امشب ساعت 40 دقیقه بامداد یه نفر برای یکی از کتاب‌ها پیام داد و پرسید که هنوز موجوده یا نه. و قبل از این‌که جواب بدم دوباره پیام داد که کتاب‌ها رو می‌خواد. براش پست‌شون می‌کنم؟ وقتی جواب دادم که موجوده و براش پست می‌کنم، در جواب سه‌تا ایموجی با چشم‌های قلبی فرستاد. بدون هیچ کلمه‌ای.

فقط من می‌تونستم ذوق پشت این سه‌تا ایموجی رو برای پیدا کردن این کتاب بفهمم. مثل چشم‌های خودم... وقتی کتابام رسید و فاطمه گفت: «باید قیافه خودتو ببینی! چشمات خیسه! انگار می‌خوای گریه کنی! برق می‌زنه چشمات...»

و بعد از ایموجی‌هایی که دلم رو مثل شمع نرم کردن، تازه پیام داد که متوجه نشده دیروقته چون چند ساله «در به در» دنبال این رمانه و حالا یهو پیدا شده.

پریای لجوج، ته‌نشین، و کم‌رنگ سر برداشت که: نکن این کار رو! می‌دونی که اینا رو از دست بدی دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی داشته باشی‌شون. اینا رو همین که تو کتابخونه‌ات ببینی و دوباره‌ نخونی هم به داشتن‌شون می‌ارزه.

پریای بالغ(!) و کم‌حوصله اون رو با دست کنار زد و همچنان که مشغول تایپ جواب می‌شد غر زد: چی می‌گی برا خودت؟ ما که می‌خواستیم اینا رو بدیم کتابخونه، الان که بهتره، قراره مایملک خصوصی یه نفر دیگه باشن و برن جزء خاطرات اون! مگه چقدر دیگه می‌تونیم اینا رو تو کارتن‌ تو کمددیواری نگه داریم به امید این‌که یه روزی!!! اون‌قدر جا داشته باشیم (توی چشم‌انداز قلب و کتابخونه‌مون) که دیدن‌شون به داشتن‌شون بیارزه؟ چقدر دیگه باید برای دیدن‌شون صبر کنم؟

گفتم که شنبه می‌رم پست و کتاب‌ها رو براش می‌فرستم. با یه قلب قرمز جواب داد پس من منتظر می‌مونم.

چه جمله‌ی قشنگی! چه جواب خوبی! چقدر مهربانانه و سازگار! بهتر از این نمی‌تونست برای این کار با من کنار بیاد. جوری که تصمیم بگیرم همراه کتاب‌ها براش کارت پستال هم بفرستم و به عادت همون‌موقع‌ها بهش از عطر خودم هم بزنم. ممکنه زیاده‌روی باشه. ولی کی می‌دونه... از این‌جا تا خراسان رضوی! نباید تنها بمونن. باید یه چیزی رو از زندگی قبلی‌شون با خودشون ببرن. حتی به اندازه‌ی یه نفس از هوای این‌جا.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۳:۰۸
پریا

  

نگاهم به عدد ۱ بالای صفحه‌ی گوشی می‌افته و یه صدایی - انگار که ناباورانه - توی ذهنم می‌گه: اردیبهشت شده!

روزهایی نه‌چندان دور - اما انگار که هزار سال ازشون گذشته باشه - این جمله به تنهایی برای من یه مژده بود. مژده‌ی یه بهارِ دوباره! مژده‌ی شمعدونی‌ها، حافظ، سفر، کتاب، رویا، شوق، انتظار، دیدار...

توی آخرین تصویری که هنوز سبز و زنده بود، من بودم و یه کوله‌پشتی و هندزفری و پل‌هوایی و بارون و بوی کاج‌ها. حتی شبش ماه بود و شعر و یه دلتنگی سبک و شادی‌آفرین! ترجمه‌ی یه داستان عاشقانه توی انجمن، و شوق و دلهره‌‌ام برای دسترسی به اکانتم با یه کامپیوتر دیگه و انتشار پست‌ها!

قبل از اون هم اردیبهشت روزهای شاد و پر از شور و دوندگی بچگی بود و گل‌های محمدی.

 

بعد، ولی، خاکستری شد. رنگش پاک شد. بعدش انگار دیگه دلم نمی‌خواست شاد باشم، یه جور احساسِ... - گناه که نه - ولی یه چیزی بود که می‌گفت: «اردیبهشت‌های بعد از اون؟»

هیچ‌وقت اردیبهشت رو بدون اون تصور نکرده بودم. چون اون خودِ اردیبهشت بود. پنجم اردیبهشت. 

حالا هر وقت اردیبهشت می‌شه، انگار منتظرم این پنج روز زودتر بگذره؛ که بعدش دوباره روزهای بدون اون برگردند و نبودنش توی اون روزها عادی باشه. اما توی این پنج روز... نمی‌شد که نباشه. اما شد. حالا دیگه نیست. و نبودنش توی این پنج روز سخت‌تر از روزهای دیگه است.

 

گاهی فکر می‌کنم برای همینه که انقدر کتاب‌های یانگ ادالت خارجی رو دوست دارم. برای این‌که مثل یه جای امن توی روزهای دبیرستان محصور شدن. که توی بیشترشون شخصیت اصلی، یه نفر رو از دست داده و داره با بحران‌های بعد از نبودن اون کنار میاد. و این سردرگمی و آشفتگی هیچ چیز عجیب و غیرقابل باوری نداره.

برعکس واقعیت، که نبودن یه نفر اون‌قدرها هم به چشم نمیاد و می‌شه به سادگی اون رو پشت‌سر گذاشت. فقط کاش اردیبهشت هنوز سبز و آبی بود.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۳:۰۳
پریا