P'

پ پریم

P'

پ پریم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

 

اوایل دانشگاه وقتی تازه با نیشتمان دوست شده بودم، از این همه راستگویی و صداقت این بشر حیرت می کردم! به معنای واقعی کلمه. اون موقع من به طرز فجیعی و بدون هیچ دلیلی از گفتن حرف راست امتناع می کردم! و این همه راستگویی نیشتمان برام ترسناک و غیرقابل باور بود. همیشه فکر می کردم چطور می تونه راستش رو بگه و از این نترسه که بقیه واقعیت ها رو در موردش بفهمند. و خودم بدون اینکه واقعا بدونم چرا، در مورد کوچک ترین مسئله دروغ می گفتم بدون اینکه واقعا نیاز باشه.

کم کم به دلیل هم نشینی و دیدن اینکه اون حجم عظیم صداقت هیچ فاجعه ای به بار نمیاره منم به "راستش رو گفتن" رو آوردم. حتی بعضی وقت ها دلیل اینکه راستش رو می گفتم این بود که می دونستم اگه من راستش رو نگم، قطعا نیشتمان میاد میگه! و دروغ گفتن من هیچ فایده ای نداره. اینطوری بود که کم کم آسایش خاطری که نیشتمان به دلیل راستگو بودنش داشت به چشمم اومد. از اینکه هیچ وقت این ترس رو نداشت که: "مبادا کسی بفهمه!". اونجا بود که فهمیدم شجاعتی که به دنبال راستگویی میاد چقدر خوب و آرامش بخشه و چقدر امنیتش از پنهان کاری های بی دلیل و غیر ضروری بهتر و بیشتره.

ناگفته نماند که بعدتر ها فهمیدم اصلا خیلی وقت ها دروغ می گم که بقیه حرفم رو باور کنند، پس همون بهتر راستش رو بگم که باور نکنند! نتیجه اش بهتر از چیزی می شد که فکر می کردم.

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۳
پریا

 

یادم باشد

توی نقاشی هایم

گوشه ی هر پل

درختی بکارم

که در شاخه هایش

لانه ای خالیست

و مسافری بی رمق

که بعد از هر عبور

یک دل سیر

گریه می کند

           

                

 

 


 

 

نگران توام

که پشت گوشی تلفن بغغض کرده ای

و برای صدای گرفته ات

دنبال بهانه ی بهتری می گردی   

                                      "لیلا کردبچه"

 

 

 

+ من پری کوچک غمگینی را می شناسم...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۱۰
پریا

 

- خدایی کجای قیافه من به تاریخ بیهقی خوندن میخوره؟

- قیافتو یادم رفته.

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۶
پریا

 

یادم هست روزهایی که انگار از الان خیلی دورند، هیچ وقت گله و شکایتم رو پیش بقیه نمی گفتم. که شاید به قول سعدی: "مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه." گذشته از اون هم، حاضر نبودم چیزی رو که مال منه، مربوط به منه، پیش چشم بقیه پایین بکشم. فکر می کردم اگر چیزی هم این وسط خوب نیست، بهتره که فقط خودم خبر داشته باشم. یه تفکر دیگه هم که داشتم این بود که مثل اون دیالوگ تو نجات سرباز رایان معتقد بودم: "شکایت از پایین به بالا می ره."

اما حالا... یه چیزهایی تو وجودم عوض شده، هرچند ناخواسته و بی ندامت، اما سنگین و پر حسرت. اینکه دیگه حاضر نیستم برای دلم آبروداری کنم3 برام تلخ و رنج آوره اما چیزیه که پذیرفتم و ...1 شاید فهمیدم که اون چیزها مال من نیستند، در واقع هیچی مال من نیست. و اینکه حالا دیگه اونقدرها بالا نیستم که شکایتم فقط پیش خودم بمونه... "تا انتها سقوط، تقسیم بر سکوت..."2

 

 

1. تصویری که برای این رنج توی ذهنمه مربوط به تصمیم های فرمانده کل سریال نسل خورشیده، هرچند مسخره.

2. شعر اصلی که شاعرش رو یادم نیست: "تا انتها صعود، تقسیم بر سکوت"

3. یاد روزهایی که می گفتم: "سکوتم از رضایت نیست / دلم اهل شکایت نیست..." :)

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۰
پریا