This Is Me Letting You Go
چندوقت پیش به اصرار مداوم و ستوهآور خانواده و دوستام، برای یه سری از کتابهای دورهی نوجوانیم تو کنسل آگهی زدم. اونقدر دلسرد و خسته بودم که ترجیح دادم بیشتر از این برای نگه داشتن پوستهی خاطراتم مقاومت نکنم. امشب ساعت 40 دقیقه بامداد یه نفر برای یکی از کتابها پیام داد و پرسید که هنوز موجوده یا نه. و قبل از اینکه جواب بدم دوباره پیام داد که کتابها رو میخواد. براش پستشون میکنم؟ وقتی جواب دادم که موجوده و براش پست میکنم، در جواب سهتا ایموجی با چشمهای قلبی فرستاد. بدون هیچ کلمهای.
فقط من میتونستم ذوق پشت این سهتا ایموجی رو برای پیدا کردن این کتاب بفهمم. مثل چشمهای خودم... وقتی کتابام رسید و فاطمه گفت: «باید قیافه خودتو ببینی! چشمات خیسه! انگار میخوای گریه کنی! برق میزنه چشمات...»
و بعد از ایموجیهایی که دلم رو مثل شمع نرم کردن، تازه پیام داد که متوجه نشده دیروقته چون چند ساله «در به در» دنبال این رمانه و حالا یهو پیدا شده.
پریای لجوج، تهنشین، و کمرنگ سر برداشت که: نکن این کار رو! میدونی که اینا رو از دست بدی دیگه هیچوقت نمیتونی داشته باشیشون. اینا رو همین که تو کتابخونهات ببینی و دوباره نخونی هم به داشتنشون میارزه.
پریای بالغ(!) و کمحوصله اون رو با دست کنار زد و همچنان که مشغول تایپ جواب میشد غر زد: چی میگی برا خودت؟ ما که میخواستیم اینا رو بدیم کتابخونه، الان که بهتره، قراره مایملک خصوصی یه نفر دیگه باشن و برن جزء خاطرات اون! مگه چقدر دیگه میتونیم اینا رو تو کارتن تو کمددیواری نگه داریم به امید اینکه یه روزی!!! اونقدر جا داشته باشیم (توی چشمانداز قلب و کتابخونهمون) که دیدنشون به داشتنشون بیارزه؟ چقدر دیگه باید برای دیدنشون صبر کنم؟
گفتم که شنبه میرم پست و کتابها رو براش میفرستم. با یه قلب قرمز جواب داد پس من منتظر میمونم.
چه جملهی قشنگی! چه جواب خوبی! چقدر مهربانانه و سازگار! بهتر از این نمیتونست برای این کار با من کنار بیاد. جوری که تصمیم بگیرم همراه کتابها براش کارت پستال هم بفرستم و به عادت همونموقعها بهش از عطر خودم هم بزنم. ممکنه زیادهروی باشه. ولی کی میدونه... از اینجا تا خراسان رضوی! نباید تنها بمونن. باید یه چیزی رو از زندگی قبلیشون با خودشون ببرن. حتی به اندازهی یه نفس از هوای اینجا.