دروغگویی بی واسطه
اوایل دانشگاه وقتی تازه با نیشتمان دوست شده بودم، از این همه راستگویی و صداقت این بشر حیرت می کردم! به معنای واقعی کلمه. اون موقع من به طرز فجیعی و بدون هیچ دلیلی از گفتن حرف راست امتناع می کردم! و این همه راستگویی نیشتمان برام ترسناک و غیرقابل باور بود. همیشه فکر می کردم چطور می تونه راستش رو بگه و از این نترسه که بقیه واقعیت ها رو در موردش بفهمند. و خودم بدون اینکه واقعا بدونم چرا، در مورد کوچک ترین مسئله دروغ می گفتم بدون اینکه واقعا نیاز باشه.
کم کم به دلیل هم نشینی و دیدن اینکه اون حجم عظیم صداقت هیچ فاجعه ای به بار نمیاره منم به "راستش رو گفتن" رو آوردم. حتی بعضی وقت ها دلیل اینکه راستش رو می گفتم این بود که می دونستم اگه من راستش رو نگم، قطعا نیشتمان میاد میگه! و دروغ گفتن من هیچ فایده ای نداره. اینطوری بود که کم کم آسایش خاطری که نیشتمان به دلیل راستگو بودنش داشت به چشمم اومد. از اینکه هیچ وقت این ترس رو نداشت که: "مبادا کسی بفهمه!". اونجا بود که فهمیدم شجاعتی که به دنبال راستگویی میاد چقدر خوب و آرامش بخشه و چقدر امنیتش از پنهان کاری های بی دلیل و غیر ضروری بهتر و بیشتره.
ناگفته نماند که بعدتر ها فهمیدم اصلا خیلی وقت ها دروغ می گم که بقیه حرفم رو باور کنند، پس همون بهتر راستش رو بگم که باور نکنند! نتیجه اش بهتر از چیزی می شد که فکر می کردم.
بهش احتیاج داشتم :*