P'

پ پریم

P'

پ پریم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

از دفتر کارشناس گروه که اومدیم بیرون پگاه گفت یه دقیقه بیا بریم طبقه بالا. گفتم بالا بریم چیکار؟ گفت بیا می‌خوام یه چیزی رو نشونت بدم. یه لبخند خیلی درخشنده هم تو کل صورتش پخش شده بود. رفتیم بالا و من هم‌چنان که منتظر بودم ببینم پگاه می‌خواد چیکار کنه، دیدم پگاه با همون لبخندش یه نگاه به دور تا دور سالن انداخت و بعد به من نگاه کرد و خندید! یه جوری که حس کردم منتظر دیدن یه نفره. ازش پرسیدم چی شده؟ چی رو می‌خواستی نشونم بدی؟ با خنده گفت بعداً بهت می‌گم. دوباره پرسیدم: برا چی گفتی بیاییم بالا؟ به صندلی‌های دور سالن اشاره کرد و گفت: صندلی دوم رو ببین!
به صندلی‌ها نزدیک شدم و از اونجایی که چهارتا صندلی به‌هم‌چسبیده بود نمی‌دونستم دومی از راست رو گفته یا چپ، برای همین با دقت به دوتاش نگاه کردم. یکیش خالی بود و منتظر بودم یادگاری‌ای چیزی روش نوشته شده باشه که نبود، و یکی دیگه هم کیف یکی از بچه‌ها روش بود. دوباره با سوال گفتم: چی شده صندلی؟ خندید و دستم رو گرفت گفت: هیچی بیا بریم پایین.
پگاه اهل این مسخره بازی‌ها نبود، برای همین مطلقا ذهنم خالی بود از دلیل کاری که انجام داد و الکی‌ترین و اولین چیزی رو که به ذهنم اومد گفتم: نکنه اومده بودی کسی رو ببینی، هان؟ دوباره خندید!
از دانشکده اومدیم بیرون، مسیرم سمت سلف بود که گفت: هنوز زوده واسه ناهار، بیا بریم یه جا بشینیم. رفتیم و اون طرف دانشکده فنی رو چمن‌ها نشستیم و جوری که بفهمه نمی‌تونه از زیر جواب دادن بهش در بره گفتم: برا چی رفتیم طبقه بالا؟ گفت: خودت چی حدس می‌زنی؟ باز هم تنها چیزی که تو ذهنم بود و اصلا هم احتمال نمی‌دادم درست باشه گفتم: می‌خواستی کسی رو ببینی؟ خندید و سرش رو تکون داد و گفت: آره! حدس بزن کی؟ یادم نیست چی گفتم که با رد کردن پگاه و اون نگاه خاصش، با تعجب گفتم: آرمان؟! خندید و تأیید کرد.
- آرمان چرا باید اینجا باشه؟
- برای دیدن من.
- قرار داشتی باهاش؟!
- نه.
- پس چی؟
- دو هفته پیش اومده بود، دیدمش.
- کجا دیدیش؟
- همون‌جا که رفتیم، رو صندلی نشسته بود. بعد از کلاس بود که دیدمش و ازش پرسیدم تو کجا، اینجا کجا؟ گفت اومدم دوستم رو ببینم که من رو گذاشت رفت! منم فهمیدم دروغ می‌گه و برا دیدن من اومده. چون بهش گفته بودم سه‌شنبه و چهارشنبه کلاس دارم. گفتم شاید امروز هم بیاد ببینمش.
با خنده گفتم: از دست رفتی ها پگاه!
در کمال آرامش گفت: آره، خودمم اصلا فکرش رو نمی‌کردم. اون شب زنگ زدم به میترا و کلی گریه کردم.


"یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب

کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است..."


همزمان که ده‌تا تصویر مختلف از گریه‌های از عشق تو ذهنم رژه می‌رفت پرسیدم: گریه دیگه برای چی؟
گفت: نمی‌دونم، دست خودم نبود. تازه من گریه هم می‌کنم دیگه اصلا بند نمیاد. خوب شد چهارشنبه آرمان رو دیدم و پنجشنبه مراسم هفتم یکی از فامیلامون بود. انقدر که من گریه کردم دختر خودش گریه نکرد!

یه کم دیگه حرف زدیم و گفتم پاشو بریم سلف. تو سلف پگاه ادامه داد:
"اون روز که دیدمش لباس چهارخونه پوشیده بود، بعد از اون هروقت می‌رم بیرون و لباس چهارخونه می‌بینم قلبم وایمیسه. از اون روز که دیدمش، همه جا اسمش رو می‌بینم؛ رفتم سوپرمارکت دیدم نوشته سوپرمارکت آرمان، بابام اون روز رفته بود بیمه، بیمه‌ی آرمان! تو تیتراژ ستایش تنها اسمی که به چشمم اومده آرمان بوده. کل دیدارمون سه دقیقه هم طول نکشید، سه هفته است دارم بهش فکر می‌کنم."

از سلف که بیرون اومدیم گفت: میای یه بار دیگه بریم طبقه بالا؟

با نشون ندادن بهت و ناباوریم از بلای تکراری‌ که عشق سر همه‌ میاره، به سادگی باهاش همراه شدم که بریم دوباره طبقه‌ی بالا رو ببینه. من رو کشوند سمت کلاس و با اجرای دقیق هر چیزی که تقریباً سه هفته قبل اتفاق افتاده بود گفت:

"با میترا از کلاس اومدیم بیرون، داشتیم کیک می‌خوردیم، اینجا کنار آب‌سردکن وایسادیم آب خوردیم که من یهو اونجا رو نگاه کردم و خشکم زد. بعد اون از جاش بلند شد و با هم تا کنار پله‌ها رفتیم. میترا روی اون صندلی نشست، ما اینجا وایسادیم و یه کم حرف زدیم. پاهام انگار چسبیده بود به زمین، نمی‌دونم چرا باهاش پایین نرفتم و همین‌جا سر پله‌ها وایسادم. دفعه دیگه حتما باهاش راه می‌رم."


راه افتادیم و از دانشکده اومدیم بیرون. گفت: "هنوز اون کیک رو نگه داشتم رو میزه، از این کیک دوقلوها بود، یکیش رو که اون روز خوردم، اون یکی رو دلم نمیاد بخورم همین‌طوری نگهش داشتم. بابام می‌گه خب نمی‌خوری بندازش دور. ولی اون که نمی‌دونه این چه کیکیه. اینجاست که فهمیدم او مو بیند و من پیچش مو یعنی چی.
اون شب باباش به بابام پیام داد و برای یه کاری ازش تشکر کرد. بابام گفت چشمام نمی‌بینه، تو بیا جواب بده بنویس: «عمو ... ما خیلی تو رو دوست داریم.» منم براش نوشتم: «ما خیلی شما رو دوست داریم.» بابام یه جورایی انگار عصبانی شد گفت: این اون چیزی نیست که من گفتم بنویسی. منم بهش گفتم خب اون لحنش رسمی بوده منم رسمی جوابش رو دادم. اون روز می‌خواستم آهنگ گوش کنم، اول آهنگ گفت آرش AP، دیگه هیچی از آهنگ نفهمیدم فقط صدبار دیگه آهنگ رو برگردوندم که از اول بگه AP."

- به نظرت بعداً اینا رو برا خودش تعریف کنم؟

- آره، بعد از اینکه رابطه‌تون جلو رفت همه رو بهش بگو. منم می‌نویسمش برات.

- آره کتابش کن.

- پگاه! کل دیدارتون یک دقیقه و ده ثانیه هم نشده! چطوری کتاب می‌خوای از من؟

- اگه بدونی تو این مدت چقدر به همین یک دقیقه فکر کردم...

  

کارش به جایی رسیده که امروز تو جزوه‌اش قلب می‌کشید. پگاه! کنار شعر جان کیتس. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۸ ، ۲۱:۴۶
پریا

بعضی چیزها هست که انگار سرنوشت انسا‌ن‌اند. انگار از قبل معلوم می‌شه که روزی متعلق به این آدم باشن، تنها به این دلیل که اون آدم با تمام قلبش اون چیز رو می‌خواد، بدون هیچ شکی، تمام و مطلق. قبلا تو سریال ما البته سرنوشت اسم دیگه‌ای داشت. 

مثلاً همین کاپشنی که میترا امروز خرید. سه ماه از روزی که اون کاپشن رو دیده و خواسته بود، گذشته بود و تو این سه ماه  امروز با خواستنی غیرقابل مقاومت که می‌دونست فرسنگ‌ها دور از انتظارِ «هنوز اونجا بودنش» هست، رفتیم و دیدیم که هست! آخرین و تنها نمونه‌ای که مونده بود. اونم با شروع فصل سرما.

یا کتاب سوم هری پاتر که محبوب‌ترین کتاب برای من تو کل مجموعه است و امروز بین کتاب‌های آشفته و دست دوم کتابفروشی دیدمش. انگار سال‌ها بود که برای هم منتظر مونده بودیم.

 

این خواستن‌های ساده ولی مطمئن که راز برآورده شدن‌شون به همین خوش‌باوریِ بدون انکار و تردید هست. حتی اگر خیلی دور باشن از واقعیت غیرحقیقی که دیده می‌شه. حیف که من امروز پرسیدم: اگه نشد چی؟ همون لحظه فهمیدم چقدر دور کردم خودم رو از اتفاق افتادنش. "بر ما ببخشاید..."

 

 

- پس بقیه‌شون کجان؟

- همین‌جا بودن، فکر کنم اونا رو بردن‌. مگه خودت نداری‌شون؟

- نه، از کتابخونه مدرسه می‌گرفتم.

- الان کلاس چندمی؟

:))

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۸ ، ۰۲:۱۸
پریا

 

در این شب ابدی

تو

صبورترین ماجرای منی

 

مرا

بی‌شتاب

به عصیانِ ناگهانِ یک طوفان

مبتلا می‌کنی

 

 

 

"به من بهانه‌ای بده که کم شه باورم به تو

به من که هر شب از خودم پناه می‌برم به تو..." روزبه بمانی

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۸ ، ۲۰:۴۴
پریا

چقدر آدم‌ها عجیبن. و چقدر گاهی خودخواهی پوچ و بی‌دلیلی دارن. من خودم هم جزء همین آدم‌ها هستم، با همین خصوصیات، ولی سعی کردم آدم‌ها رو بیشتر از چیزهای دیگه دوست داشته باشم، چون زنده‌ان و واقعی‌تر و لایق‌تر برای دوست داشتنم. برای همین اگر چیزی رو حتی خیلی دوستش داشتم، اما کس دیگه‌ای هم از اون خوشش اومده و دوستش داشته و گاهاً بدون در نظر گرفتن این‌که من چقدر اون چیز رو دوست دارم ازم خواسته که به اون بدمش، تسلیم شدم، چون اون آدم رو در اولویت گذاشتم برای دوست داشتن. چیزی که منصفانه نیست اینه که اون آدم بعد از این که اون مایملک دوست داشتنی من رو ازم گرفت، خیلی بی‌توجه اون رو از دست بده و براش هم مهم نباشه. که داشتن یا نداشتن اون چیز براش علی‌السویه باشه و فقط به‌خاطر یه حس عادی و خودخواهانه به دوست داشتن من بی‌توجه باشه. این‌که اصلا من و علاقه‌ام رو در نظر نگیرن خیلی سرسری و نامهربانانه است. اونم وقتی که بهش آگاه هستن.

منی که وقتی از دوست داشتن کسی آگاه می‌شم، نهایت دقت و احترامم رو به کار می‌گیرم. حتی در نگاه کردن، حتی در لمس و کلمات. مبادا وارد حریمی بشم که مال من نیست و هیچ حقی برای سهیم شدن در اون رو ندارم.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۸ ، ۰۲:۵۵
پریا