P'

پ پریم

P'

پ پریم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

چند روز پیش که گوشیم افتاد و صفحه‌اش شکست، تو کهکشان به این بزرگی 60 گیگ فضای خالی پیدا نمی‌کردم که اطلاعات گوشیم رو منتقل کنم اون‌جا. آخرش هم تقسیم بر سه کردم و هر قسمت رو یه جا کپی کردم.

بعدش فکر کردم چی می‌شه همین الان همه‌ی هاردم رو فرمت کنم؟ کجا به این جنون می‌رسم؟ که نخوام هیچ‌چیزی رو به یاد داشته باشم؛ یا حتی اگر به یاد دارم هیچ گواه و اثبات خارجی برای بودن و اتفاق افتادنش نداشته باشم. و همه‌چیز مثل یک بیمار اسکیزوفرنی فقط تو ذهن من باشه.

اما حالا همه‌چیز جور دیگه‌ایه؛ این‌جوری که وقتی دنبال آدرس مطب ارتوپد تو اسکرین‌شات‌هام می‌گردم، دقیقا یادم میاد که مربوط به چه تاریخی و کدوم مرحله از خالی کردنِ اطلاعات گوشیم روی هاردم هست.

با این حال خیلی دوست دارم یه روز، که ممکنه دور هم نباشه، همه چیز رو پاک کنم. خالی کنم بارِ این همه خاطره و کد و لبخند و راهروهای تو در تو رو که روی دوشم سنگینی می‌کنه. این خود من بودم که با میل و رغبتِ تمام، همه‌چیز رو ثبت کردم و حالا این منم که می‌خوام همه‌چیز رو زمین بذارم. «تنهایی شاید یه راهه... راهیه تا بی‌نهایت...»

با این تصویر: سفید

امروز روزیه که همه چیز رو گذاشتم برای روزهای بعد: حال خوب رو، پاک کردن هارد و حال بد رو. به خانه‌ی کتاب نگاه می‌کنم و حتی قدم‌هام رغبت ندارن جلو برن: باشه برای یه وقت دیگه. تو پاساژ موبایل‌فروشی‌ها، وقتی خیلی بی‌مقدمه احتمال دیدن یه نفر به ذهنم می‌رسه، از این‌که ماسک زدم و این احتمال رو به صفر می‌ره آسوده‌ام. مامان می‌گه: بابات می‌گه بیام دنبالت و تو رو هم ببرم؟ نه! بذار یه وقت که شرایط بهتر باشه. که بهتر بشه. عمه با گلایه پیام می‌ده: کار همیشه هست، مهم اینه آدم دلت بخواد بری یا نری. و من دلم نمی‌خواد. بعد از سال‌ها یه روسری تو ویترین چشمم رو می‌گیره، اما نمی‌تونم جلو برم. رسیده اون روزی که «انواع تلسکوپ و تقویم نجومی» هم رو شیشه‌ی مغازه‌ها نمی‌تونه لبخند به لبم بیاره.

 

و با این همه حالت راضی و سازگاری دارم. انگار این من نیستم. و منِ بیزار از گرما، منِ فراری از آدم‌های غریبه، تو گرمای 42 درجه با رطوبت 33 اومدم و روزهام رو با آدم‌هایی می‌گذرونم که آخرین بار یازده سال پیش دیدم‌شون. و قبل از اون هیچ‌وقت! انگار می‌خوام در دورترین نقطه باشم از اون آدمی که بودم و نمی‌دونم هنوز هست یا نه.

حسم چیزی شبیه بیابونه، با عالمه شن داغ و آفتاب و تنها و آشنا! مثل بیابون‌هایی که تو کلیدر هست، شاید هم مثل آخرین صحنه‌های شرایط انسانی، نمی‌دونم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۴۷
پریا