«ــ آه ای یقینِ یافته، بازت نمینهم!»
بچه که بودم، هروقت بابا عصبانی یا ناراحت میشد؛ من دست به دامن ماوراء میشدم و چشم به راه معجزه مینشستم. همیشه منتظر بودم سر نماز که میره، وقتی میگه: «الرحمن الرحیم» یهو مثل روایتها خشمش بخوابه، بعد از نماز توبه کنه! و ماجرا تموم شه. بعد که این اتفاق نمیافتاد، (البته از شدت ماجرا کم میشد ولی نه جوری که تموم شه) منتظر بودم بخوابه و تو خواب مامان بزرگ بیاد به خوابش و بگه ازت ناراحتم که با بچهها بدرفتاری میکنی. به خاطر من ببخششون! طبیعتاً اموات هم یه سری محدودیتها دارن که به سادگی نمیتونن میانجیگری کنند.
با اینکه هرگز هیچکدوم از این نجاتهای ماورایی اتفاق نیفتاد، اما مثل ارزش ورزشکارها، چیزی از ایمان من کم نشد!
حالا، تو قهر و دعواهام با مهدی، هربار به اون انتظار برای امدادهای غیبی دامن میزنم. هر بار، تو دلم میگم کاش تو راه مدرسه فشارم بیفته و یه گوشهی خیابون یا پل هوایی از حال برم، و یه نفر بیاد کمک و بگه به کی زنگ بزنیم؟ و بعد مهدی با حال خراب و پشیمون بیاد. یا مثلا طی التماسها و شرطبندیهای نامعتبر به خدا میگم: «فقط یه پیام دیگه بده، قول میدم کوتاه بیام و جوابش رو بدم» اما بعد از دهمین پیام میبینم که همچنان دارم لجاجت میکنم و اوضاع رو از چیزی که بود، خرابتر.
من و بابا تو مدیریت خشممون، علاوه بر لنگیدنهایی که تقریباً تا مرز فلج کامل پیش رفتن، یه اشتراک دیگه هم داریم و اون اینه که از تخلیهی خشممون خشمگینتر و خشمگینتر میشیم. یعنی در لحظه پشیمون میشیم از چیزی که خراب کردیم، اما این خرابی اولین مهرهی دومینوئه. و جاهایی هست که (با کمک همون امدادهای غیبی احتمالاً) یک مهرهی دومینو خوب چیده نشده و زنجیره قطع میشه، اما ما با لجاجت ضربهی بعدی رو میزنیم!
واقعاً خستهام. از این که نمیدونم چطور باید تمومش کنم، چطور باید کوتاه بیام و بپذیرم.
آه ای یقینِ گمشده، ای ماهیِ گریز
در برکههای آینه لغزیده توبهتو!
من آبگیرِ صافیام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکههای آینه راهی به من بجو!
- شاملو