خیلی دور، خیلی نزدیک
در سیزده سالگی به پاریس آمده بودم، به زودی سی ساله میشدم و با وجود این، حس میکردم همچنان همان آدم هستم، هیچچیز نیاموختهام، هیچچیز کشف نکردهام، هیچچیز به دست نیاوردهام که قبلا در آنجا نداشتم: شناخت زندگی، ناامیدی تنهایی، احساسات رفیع و رمزآلود. اشکهایم، رؤیاهایم، شهامتم را که از همگان پنهان میکردم، به همراه خود آورده بودم. تمام اینها را در روسیه به چنگ آورده و از آن پس به اندازهی یک سر انگشت تغییر نکرده بودم.
...
رؤیاهایم در غروبِ خالی و پایانناپذیر زندگیام بر باد میرفتند. رؤیاهای کودکیام برای پرکردن دو دهه کافی بود.
شنل پاره - نینا بربروا
گاهی بسیار غمگین بود. اما ما مدت ها فکر می کردیم که وقتی تصمیم بگیرد بالغ شود، آیا از آن غم رهایی خواهد یافت. چون که به نظرمان غم او، غمی کودکانه بود.
فضیلت های ناچیز - ناتالیا گینزبورگ
- ناستنکا (فکر می کنم هیچ وقت از گفتن اسمت خسته نشم)، ناستنکا، تو خواهی شنید که در این محله های دورافتاده آدم های عجیبی مسکن دارند، آدم های رویایی. یک آدم رویایی - اگر تو معنی دقیق کلمه را بخواهی - یک آدم واقعی نیست. موجودی است خنثی، می فهمی؟ این موجود معمولا در گوشه ای غیرقابل دسترس زندگی می کند. انگار دارد خودش را از نور روز پنهان می کند و وقتی در لاک خودش رفت، مثل یک حلزون به آن می چسبد. یا در این مورد شبیه آن حیوان جالب میشود که خانه و حیوان یکی هستند، مثل لاکپشت.
شب های روشن - فئودور داستایوفسکی