کاش قلب بزرگتری داشتم
به من برگرد
مثل برگ به شاخهی خشکیده
چنان خواب
به چشمان زلزده
در نگاه بیدار ستاره
روزی دوباره باش
برای دویدن باد
در دامن دخترکان دشتهای سربهزیر
رفتن
اگر راهی برای رسیدن داشت
من
تمام صفحههای تا رسیدن را
برگ برگ سیاه
و با ضرب پاشنههایم
میشکستم
دیگر هرگز به
بیم
طاقت
و دویدن
- به قلب شکستهی راه -
برنمیگشتم
رفتن
در شانزده سالگیهایم
صرف شد وقتی
تو رفتی
او رفت
و من اول شخص مفردی
که نه: «رفتم»
چیزی از او
به جا نماند
داشتم میخوابیدم و تو درهم و برهمهای دم خوابیدن آهنگ ۱۵ سالگی رضا یزدانی تو ذهنم رژه میرفت. بعد فکرم رفت به اینکه هیجان زندگیمو، عشق پونزده سالگیمو، چشمای کی یادم میندازه؟ یهو پونزده سالگی برام آخرین پلهای بود که برای من رسید به یه پاگرد: «نزدیک نشو» و ختم شد به سنگ قبرهای توی بهشت زهرا به فاصله پنجاه متر.
مرا پناه ده
چنانکه اگر روزی
خانه
خانهی من نبود
از انعکاس شعلهای لرزان، پشتِ پنجرهات
زمستانی سخت
در من آرام گیرد
از صدای تو میآویزد
سکوتِ پرستوی پس از کوچی که میخواهد
بارِ اندوهی دیگر
بر شانهات باشد
زیبایی تو
کوچهای است
که تمام پاییز را
یک نفس
نوشیده باشد
مست و ناکوک و بیخبر
از درختی که برگ برگ
میان بادها
پیچید...
تو سخاوت بارانی،
سرزمین آباد تکههای سبز نقشه
سرفصل پررنگ روزهای این تقویم بیدرخت
قلبم
چون گیاهی نرم
در خاک تو
به آب
به نور
و به نفس متصل است
تو
بارش شکوفهای
در صبحی خلوت
بر دستهای خالی هزار پرنده
در این شب ابدی
تو
صبورترین ماجرای منی
مرا
بیشتاب
به عصیانِ ناگهانِ یک طوفان
مبتلا میکنی
"به من بهانهای بده که کم شه باورم به تو
به من که هر شب از خودم پناه میبرم به تو..." روزبه بمانی
در خلئی بیزمان
میشود
بیهوا آمد و
بر رکود یک کهکشان
انفجار شد؛
نماند،
و پس از آفرینشی تاریک
در فاصلهی ابدی یک سکوت
گم شد
«کسی به شدت تو به صخرهام کوبید» حسین صفا
ای شادی سزاوار
بر این شهر تهیدست
تو را
همچون آواز صلح
میان رگباری بیامان
بکر و بیفاصله
سرکشیدهام
از شبی که گذشت
بر بلندترین نقطهی بامش
به جای ستارهی قطبی
تنها
نبودن تو را دیدم
آنجا که سیاهی
نه تصادفی تازه و نازک
که همچون قولی همیشگی
ژرف و گستردهست
تو را
مثل نفسی عمیق
به یاد داشتهام
روزی رسید که به روز اول پاییز هیچ حسی ندارم. روزهای دیگه هم میرسه...
نه در خواب
که در بیداریهایمان
پل ها
یکی یکی فروریختند و ما
از سقوط نه،
از این وحشت مسکوت
فریاد نزدیم
من
خالق دلتنگی های کوچکم
که در تمام ذرات جهان
حافظه دارم
در من
جنونی است
به نام اصل عدم فراموشی
که حتی لبخندم در عکس
مرا یاد یک نفر دیگر می اندازد.
تنها چند لحظه
با تو
فکر کردم
به تاکستانی
دورِ دور...
و من
تمام سرزمین های نزدیک را
یادم رفته است
تنها چند لحظه
تو را
هزار سال دراز،
هزار شب سیاه،
دوست داشته ام...
دلتنگی
یعنی
به جای تمام وقت هایی که صدایش نزدی
هربار
به جای او
کسی را صدا بزنی
- به نام کوچکش -
به نام کوچکش...
" نگو از تلخی دنیا سیرم
نگو می رم.. نگو که می میرم"
یادم باشد
توی نقاشی هایم
گوشه ی هر پل
درختی بکارم
که در شاخه هایش
لانه ای خالیست
و مسافری بی رمق
که بعد از هر عبور
یک دل سیر
گریه می کند
نگران توام
که پشت گوشی تلفن بغغض کرده ای
و برای صدای گرفته ات
دنبال بهانه ی بهتری می گردی
"لیلا کردبچه"
+ من پری کوچک غمگینی را می شناسم...
راز بزرگ کوچه، شب، باران
جغرافیای کوچک عریان
دستی که شد در دست تو پنهان
عاشق تر از اردیبهشت: آبان...
و آسمان
سنگ تمامی بود
بر گور آرزوهایم
با هر نگاه.. با هر سر رو به بالا، این سنگ با تمام قدرت ..!
+ حرفی بزن که تو زیر و بم صدات حرف نگفته ی چشمات رو بشنوم
فرقی نمی کنه که چی می خوای بگی.. فقط بگو بذار صدات رو بشنوم...
"دنیای آرزو... - ابی :) "