مرا پناه ده
چنانکه اگر روزی
خانه
خانهی من نبود
از انعکاس شعلهای لرزان، پشتِ پنجرهات
زمستانی سخت
در من آرام گیرد
از صدای تو میآویزد
سکوتِ پرستوی پس از کوچی که میخواهد
بارِ اندوهی دیگر
بر شانهات باشد
مرا پناه ده
چنانکه اگر روزی
خانه
خانهی من نبود
از انعکاس شعلهای لرزان، پشتِ پنجرهات
زمستانی سخت
در من آرام گیرد
از صدای تو میآویزد
سکوتِ پرستوی پس از کوچی که میخواهد
بارِ اندوهی دیگر
بر شانهات باشد
در میان همهی دوستان دور و نزدیکم، صرفنظر از سحر که شاید یک من دیگر است، لیدا و ساناز عجیبترین نمونههایند. کسانی که در اولین تعریف ذهنی تنها «هماتاقی» بودند برایم: آدمهایی برای تنها نبودن و نه همراه بودن. بعد اما رسوخ کردند: به ریزترین مویرگها و تارهای عصبیام. تبدیل شدند به «آدمهای امن» من؛ بدون دخالت من! تنها و تنها به ارادهی خودشان. کسانی که توانستند «در کنارشان رقصیدن و آواز خواندن» را بر من هموار کنند. آدمهایی که بار چطور دوست داشتنشان را روی دوش من نگذاشتند. در تنگنا نبودم برای دانستن و ندانستنشان.
میتواند به من بگوید: «اون هدفون رو از گوشت دربیار شاید یکی بخواد باهات حرف بزنه.» و بعد از اینکه من هدفون را برداشتم حرفش را بزند.
میتواند پس از دو سال صبحانهی محبوب مرا آماده کند و بگوید: «دیدی یادم بود؟!»
بدون ترس و انتظار در مسیر خودشان هستند، حتی اگر در ماراتن قلبیام بقیه از آنها پیشی بگیرند.
به سادگی جریان دارند. همین.