من کسیام که دوتا جملهی یه آدم رو روی استیکرهای قلبی مینویسم و به دیوار کنار تختم میچسبونم. کلمههاش رو بلد میشم، کتابهایی که خونده رو جدا میکنم، فیلمهایی که ازشون گفته رو میبینم، و حتی به خاطرش - به خاطر مثلِ اون فهمیدنِ جملهها و کلمهها، به خاطر لمس کلمههای اون توی ذهنم - میرم یه زبان جدید یاد میگیرم.
خب، نکتهی خندهدار ماجرا اینجاست که اون روحش هم خبر نداره. و این یک امتیازه، برای من. برای اون: یک تنبیه، یا تلافی. نداشتنِ لذتِ آگاهی از داشتنِ یک آدمِ نزدیک.
بعد، اما، اتفاقهای دیگهای هم میافته. رها میکنم. دور میشم و از مدارش خارج. فراموش میکنم به جملههای روی دیوار نگاه کنم. واقعا. چون راهروهای ذهنم عوض شدن و اونها دیگه کلید و رمز ورودِ این راهروهای جدید نیستن. کتابهای دیگهای به کتابهای صمیمیش اولویت پیدا کردن. توی حال و هوای فیلمهاش هم نیستم و حتی دیگه وقت یاد گرفتن زبان جدید به این فکر نمیکنم که اون این کلمه رو چطور تلفظ میکنه. یادم میره که چرا. یادم میره که چرا باید به اون فکر کنم.