تولد سحره.
هیچجوری نتونستم بهش تبریکی بگم به قلب خودم هم بشینه، و خب به قلب اون هم احتمالا. خیلی سعی کردم که از ته قلبم براش بنویسم، ولی مشکل همینجا بود که ته قلبم هیچی نبود؛ هیچ چیز زندهای حداقل، هر چیزی هم که بود تو یه صندوقِ قفلشده اون اعماق نهنشین شده بود. برعکس شب تولد لیدا... که قلبم رو باز کردم و خط به خطش رو براش نوشتم.
«سحر جانم تولدت مبارک عزیزم 3>»
جان است و عزیز و در قلبم، ولی! یه روزی تبریک تولدش برای من بهار و تصویر سبزی چشمهاش بود.