رفتن
در شانزده سالگیهایم
صرف شد وقتی
تو رفتی
او رفت
و من اول شخص مفردی
که نه: «رفتم»
چیزی از او
به جا نماند
داشتم میخوابیدم و تو درهم و برهمهای دم خوابیدن آهنگ ۱۵ سالگی رضا یزدانی تو ذهنم رژه میرفت. بعد فکرم رفت به اینکه هیجان زندگیمو، عشق پونزده سالگیمو، چشمای کی یادم میندازه؟ یهو پونزده سالگی برام آخرین پلهای بود که برای من رسید به یه پاگرد: «نزدیک نشو» و ختم شد به سنگ قبرهای توی بهشت زهرا به فاصله پنجاه متر.