امروز بعد از مدتها با مامان و بابا رفتم خرید. از اون خریدهایی که آدم با مامان و باباش میره. نمیدونم دلیلش چی بود؛ حالم؟ اوضاع؟ روزها؟ دلم هیچ چیزی نمیخواست. هیچ چیزی نبود که ببینم و دلم بخواد مال من باشه. همیشه موقع خرید وقتی چیزی رو میدیدم میفهمیدم که مال منه، یا باید مال من باشه. حالا... امروز... انگار هیچچیز برای من نبود. هیچچیز برای پریا. تو دنیای به این بزرگی دلم هیچی نمیخواست.
گفتم گریهام گرفته، هردوشون با ناراحتی نگاهم کردن.