با اون چشمهای عزیز و نگاه پر از ستارهاش چند ثانیه بهم نگاه کرد و آخر سر تمام مهر و ذوق و حرفهایی که دوست داشت بهم بگه رو تو این یه سوال جمع کرد:
- تو، خونهای؟
و این قشنگترین و پرعشقترین جملهای بوده که کسی در مورد بودنم گفته.
با اون چشمهای عزیز و نگاه پر از ستارهاش چند ثانیه بهم نگاه کرد و آخر سر تمام مهر و ذوق و حرفهایی که دوست داشت بهم بگه رو تو این یه سوال جمع کرد:
- تو، خونهای؟
و این قشنگترین و پرعشقترین جملهای بوده که کسی در مورد بودنم گفته.
سفر مرا به باغ در چند سالگیام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد،
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.*
چقدر «مسافر» بودم :)
حتی به اندازهی توضیح یک خطیِ «من از مجاورت یک درخت میآیم».
وسوسهی بعدی سفرم...
«خیال میکنم
در آبهای جهان قایقی است»
*سهراب