...I'm not sure when that dream began to feel impossible to her
خوشحالم که دیگه دوستت ندارم... :)
دوستت دارم، ولی، دیگه اونطوری: «همیشه.»، نه!
...I'm not sure when that dream began to feel impossible to her
خوشحالم که دیگه دوستت ندارم... :)
دوستت دارم، ولی، دیگه اونطوری: «همیشه.»، نه!
روزهای اولی که رفته بودم خوابگاه، هربار که همکلاسیهام رو تو هال یا رفتوآمدها میدیدم یه لبخند اجباری-خجالتی و گاهاً از سر خوشوقتی میزدم. اما اونها هربار بعد از سلامی که بعد از یکبار، دیگه بیمعنی میشد میپرسیدن: خوبی پریا؟ و این سوال واقعا برام سخت بود. سخت که میگم یعنی به معنای واقعی تحت فشار قرار میگرفتم برای جواب دادن مداوم به این سوال و اینکه چقدر باید بگم: خوبم، ممنون. و اینکه: نکنه تو برقراری ارتباط مشکل دارم؟ نکنه بهشون بربخوره که من نمیتونم این گفتگو رو ادامه بدم؟
نمیدونم چه مدت این فشار رو تحمل کردم، احتمالا تا آخر ترم اول که اون چند نفر رفتن و من سعی کردم طی اون مدت، با همون لبخند، با تکرار این سوال سر کنم.
بعدترها، خیلی بعدتر از اون روزها، فهمیدم که این سوال اصلا یه سوال واقعی نبوده، که طرف مقابلم منتظر جوابی از طرف من بوده باشه. و حتی اگه من در جوابش میگفتم امروز سهشنبه است، احتمالا اون میگفت: اِ، چه خوب! و من به خاطر هیچ اون همه فشار و سردرگمی رو تحمل میکردم.
حالا اما هروقت از کنار بچهها رد میشم با یه لبخندِ آماده میپرسم: «سلام، خوبی؟» دقیقا به همین آمادگی جملهی داخل گیومه و اصلا منتظر جوابی نیستم و میدونم که اون هم تو فکر جواب دادن به من نیست و گاهی حتی همزمان این رو میپرسیم و بیجواب از هم رد میشیم.
اما... گاهی، شاید یکدرصد اوقات، پیش میاد که دستپاچگی طرف رو از سوالم حس میکنم. اونجاست که دلم میخواد برگردم و ازش معذرتخواهی کنم و بگم لازم نیست به سوالم جواب بده.