این روزها حس می کنم تو آهنگ "مثل روزای بارونی" ناصر عبدالهی گیر افتادم. مثل یه گوی شیشه ای که من وسطش جا خوش کردم. انقدری که انگار همه کوچه هاشو هزار بار گشتم. این تکرار، حس دلخواسته و آشناییه.
تا حالا هیچ وقت رویای ساختن یه شهر رو نداشتم. نهایتش یه آسمون بوده و یه پیاده رو.
اما حالا به دلایلی که برام مشخص نیست، حس می کنم میل به تملک و مالکیتم بیشتر شده.
من اگه یه شهر داشته باشم، اسم میدون اصلی، خیابون اصلی، فرودگاه، و بقیه چیزایی که به صورت پیش فرض تو دنیای واقعی "امام" هست رو "مادر" می ذارم. شاید هم مامان که صمیمی تره. بنیانگذار کبیر من :)
جاهای مهم و جدی و امنیتی رو هم می ذارم بابا.
اسم اون خیابون معروف هم که حتما خیلی دوسش دارم رو می ذارم عبّاس. ایهام زیبای من.
خیابون های اطرافش رو هم به اسم سیبلینگ ها و همین طور ادامه داره تا این دایره باز شه.
خارج از این محدوده مرکزی، تازه وقت حاشیه رفتن ها و پرسه های خلوته.
خیابون باران و کوچه هایی که همه بارون دارن. اسم یکی از این کوچه ها رو ولی +Lily می ذارم. یکی رو هم 84، شاید هم میترا، اون کوچه دلگیری هم که دوست ندارم کسی جز خودم بره رو می ذارم آتوسا.
یه جا هم باید باشه که تقاطع ماه و بارون اسمش باشه مثلا.
یه خیابون سرسبز یا همون خیابون کاجی خودمون رو هم به خاطر لیدا می ذارم مانلی :)
کوچه های آیدا.
سینما حافظ، بلوار سعدی، خیابون خیام. یه محدوده رو کلا باید بزنم به اسم پاییز و شاعراش.
شهر من پله نداره. توی رویاهام هیچ وقت از پله ای بالا نرفتم.
برای آسمونش هنوز اسم ندارم.
اسم قشنگ شهرم رو تو می دونی چی می ذارم
دونه دونه کوچه هاشو به اسم های کی می ذارم "محمد علی بهمنی"
فکر می کردم اسم شهرم رو می ذارم پریا، ولی یه حسی بهم میگه: اسم شهر من تهران است.
پ.ن: فکر کنم اگر تنها وظیفه پدر و مادر انتخاب اسم برای بچه بود، حاضر بودم حدود 27 تا بچه داشته باشم.