وقتهایی که با بچهها بیرون میرفتیم، نه به خاطر اینکه بچهی خوبی باشم، ولی چون دلم نمیخواست قلیون نمیکشیدم، یا سیگار. ولی، فضایی که امشب داشت ممکنه کاری کنه که فردا فقط به خاطر خریدن سیگار از خوابگاه بزنم بیرون. چه فضایی؟! تنهایی، دلتنگی، شب، سرما، تراس، هندزفری، و یه عالمه کاری که دلت نمیخواد هیچکدوم رو انجام بدی. و شاید حتی نباید این کتاب سیزده دلیل رو میخوندم. که همهی چیزهای کوچیک چقدر مهم و بیاهمیت هستن.
یه چیز دیگه که بهش فکر میکردم این بود که انگار تحمل دوریم تموم شده. یعنی اون آدمی که درون من دوریها رو تحمل میکرد دیگه نیستش. و به خاطر همین این بار روی شونهام سنگینی میکنه.
کاش مثل این چندشخصیتیها چندتا آدم بودم که هر کدوم به مشکلات خودشون میرسیدن و من مسئول همهاش نبودم.
شاید هم دلم میخواست بچهی خوبی باشم و حالا دیگه دلم نمیخواد.
Don't worry baby,
به هر حال میدونی که حتی اگه بخوای هم نمیتونی بری تو یه سوپرمارکت و سیگار بخری!
میبینی؟